چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

ساکن طبقه‌ی وسط؟ اوم. فکر می‌کنم قصه‌ی اصلی این است؛ شهاب حسینی هرچی که محمدهادی کریمی بنویسد، دوست دارد.* البته، زن دارد و زنش را هم دوست دارد.
دیشب، یک‌ربع بیست‌دقیقه‌ای از فیلم گذشته بود که هولدرلین گفت نچ! فیلم خوبی نیست. هر وقت فیلم می‌بینیم، کرنومتر دست‌مان است تا حساب کنیم فیلم از دقیقه‌ی چند میخ‌کوبمان کند. اگر پانزده دقیقه بگذرد و هنوز از فیلم خوش‌مان نیامده باشد، دیگر حمد و فاتحه‌اش را می‌خوانیم. منتهی این‌بار نگفتم «آره! اصلاً!» و گفتم «حالا، صبر کن!» داشتم به شهاب حسینی ارفاق می‌کردم و همین‌طور فکر می‌کردم پانزده دقیقه برای فیلم‌های غیرایرانی جواب می‌دهد. فیلم ایرانی مثل خودمان است دیگر! تا بخواهد حرف اصلی‌اش را بزند کلی آسمان‌ریسمان می‌بافد. بااین‌حال، فیلم مرا سر شوق نیاورد. من از شهاب حسینی خوشم می‌آید و بازی‌اش در سی‌وچند نقش اگر در گینس هم ثبت نشود، فراموش‌ناشدنی است. اما فیلم آشفته و پریشانی که در جست‌وجوی عشق و عرفان و خدا ساخته… چی بگویم؟ من از خیال‌بافی‌های شخصیت اصلی و از طنزش خوشم آمد و حتی فکر می‌کنم اگر شهاب بی‌خیال می‌شد و این‌قدر اصرار نداشت تا آموزه‌ها/دغدغه‌های عرفانی و الهی‌اش را توی چشم کند، و اگر لحن و نگاهِ غالب فیلم شوخ و طنز بود، چقدر همه‌چیز خوب بود. آن‌وقت شاید این‌همه بی‌ربطی و بی‌منطقی در روایتِ داستان آدم را اذیت نمی‌کرد.
به دیدنش می‌ارزد؟ اوه. فکر می‌کنم باید بنویسم نه، ولی… به‌خاطر دلتان ببینید! آخر، شهاب و کتاب زیاد دارد.

Fish Tank – 2009

یادم بماند وقتی این فیلم را دیدم عاشقِ شخصیتِ دختر نوجوانِ آن شدم و آرزو کردم یک وقتی داستانی بنویسم درباره‌ی دنیا‌های تنگ و ذهن‌های وسیع، آدم‌های کم‌سال با دلِ پُرخطر.
یک قهرمانِ نوجوان داشته باشم و او سرکش و عاصی، مرموز و تن‌های تن‌ها باشد.
و او نخواهد این‌جایی بماند که توی داستانِ من است.
مثلاً، در یک صبحِ پاییز – که هوا خنک است و زمین، برگالو – او سویی‌شرتِ سرخابی‌اش را برعکس بپوشد، کوله‌اش را بردارد و برود و برود و برود و برود و برود و برود.
بماند که چه بشود؟ ماندن عین گندیدن است؛ عین من.
یک روزی، من هم فرار می‌کنم؛ یک روزِ زود.

Life as We Know It – 2010

از همه‌ی فیلم، اون‌جایی که پسره به دختره می‌گه «ببین، این‌که یکی بهت کمک کنه به این معنی نیست که شکست خوردی؛ به این معنی‌یه که تنها نیستی.» هی توی سرم ریپیت می‌شه.

The Great Beauty – 2013

نظرم؟ آقای جپ سرنوشتِ مقدّرم را به یادم آورد و این‌که هستی و نیستی دو روی یک سکّه‌اند. بااین‌حال، فیلم قصّه‌ی خاصّی ندارد.  در ستایش/نکوهشِ رُمِ باشکوه و پُرابهت ساخته شده است و اگر عاشق ایتالیا هستید، آن را ببینید. درغیراین‌صورت؟ نبینید. چه کاری‌ست آخر این همه وقت بگذارید برای تماشای یک فیلمِ بی‌سروته و طولانی!

  ۲۰۱۳- American Hustle

نمره‌ی فیلم در آی‌ام‌دی‌بی هفت و نیم است که یعنی خیلی خوب. نه؟ من بهش پنج دادم، به‌خاطر هولدرلین. او فیلم را دوست داشت. دراز کشیده بودیم جلوی تلویزیون و تیک‌تیک تخمه می‌شکستیم و او می‌خندید. حالا، من این خاطره را دوست دارم. همین‌قدر صورتی. اگر این خاطره نبود، می‌توانستم نمره‌ی کم‌تری هم به فیلم بدهم. این‌قدر که ازش خوشم نیامده است. من که می‌گویم داستانِ فیلم نه درام بود و نه جنایی. طنزِ تلخی داشت و بیش‌تر پلیسی و ماجرایی بود. رابطه‌های عاشقانه‌ی ملویی هم در پس‌زمینه بود که خاطرم را خوش نکرد. روایت پخش و پلای فیلم هم که حوصله‌بر بود. حالا این‌ها را می‌نویسم که چی بشود؟ راستش، تا پس‌فردا باید دوتا مطلبِ دست‌کم هشت‌هزار کلمه‌ای بنویسم برای مجله و خُب، دارم هر کاری می‌کنم که ننویسم.

An Education  -۲۰۰۹

دل‌دادگیِ دختری نوجوان به مردی میان‌سال قصّه‌ی تازه‌ای نیست حتّا اگر زمانِ داستان را برگردانیم به خیلی قبل، اوایل دهه‌ی شصتِ اروپا. همه‌ی زندگیِ جنی، دخترکِ زیبا و معصوم، صرفِ تحصیل شده است به نیّتِ یک هدف، رفتن به آکسفورد. البته تا وقتی‌که هنوز سروکلّه‌ی دیویدِ خوش‌ریختِ خوش‌زبان پیدا نشده است.
یک روز بارانی، جنی و دیوید با هم آشنا می‌شوند، خیلی اتّفاقی. آن‌ها درباره‌ی موسیقی و هنر حرف می‌زنند و بعد، نقشه‌ی دیوید برای تسخیرِ قلب جنی شروع می‌شود، از فرستادنِ سبد گل گران تا قرار شام در رستوران اعیان، دعوت به کنسرت و … بالاخره، سفر به پاریس؛ شهر رؤیاهای جنی.
عشقِ نوجوانی مختصات خودش را دارد، پُرشور است و هیجان‌آور و خانمان‌سوز. برای جنی هم این‌طور پیش می‌رود تا این‌که به‌ بهانه‌ی ازدواج با دیوید بی‌خیالِ درس و مدرسه و آرزوی آکسفورد می‌شود. دختر می‌گوید چرا باید زندگی سخت و کسالت‌باری داشته باشم مثل معلّمم یا مدیرم و سؤال می‌کند هدف از درس‌خواندن چیست، وقتی لذّتِ خوردن و نوشیدن و خرید کردن و سفر رفتن و عشق ورزیدن برای آدم مهیّاست؟ کسی به این سؤال پاسخ نمی‌دهد و انتخابِ جنی چیست؟ دیوید.
فیلم دو قسمت دارد؛ یکی طولانی با ریتم کند و دیگری، کوتاه و تند. دو نیمه‌ی نابرابر. در نیمه‌ی اوّل، دختر عاشق مرد می‌شود و همه‌ی این نیمه، مرد را می‌بینیم که با طنّازی و پول‌داری از جنی دل‌بری و پدر و مادرِ او را هم اغفال می‌کند. البته، اشاره‌هایی هم می‌شود به روشِ نامعمولِ دیوید و دوست‌هایش برای کسبِ ثروت که گویا، نادرست است تا این‌که دختر گرفتار عشق می‌شود و ترک‌تحصیل می‌کند، ولی خیلی زود و از سر تصادف، می‌فهمد دیوید قبل‌تر ازدواج کرده است و زن دارد. نیمه‌ی دوّم فیلم درباره‌ی تلاش‌های جنی است برای جبران کردنِ انتخابِ اشتباه گذشته و دنبال کردنِ رؤیای سابقش، ادامه تحصیل در آکسفورد.
به نظر من؟ روایتِ کند و آرام فیلم؟ فکر می‌کنم بیش‌ترینِ مشکل فیلم به شخصیّت‌پردازیِ ناقصِ دیوید برمی‌گردد و البته، پایان‌بندیِ آن را هم دوست ندارم. حُسنِ این قصّه‌ی تکراری، ایده‌ی درخشانِ «چرا تحصیل» بود که باید به این سؤال و پاسخِ آن فکر کرد.

 The Great Gatsby -۲۰۱۳

مهم‌ترین خوبیِ تماشای فیلم این بود که حالا، انگیزه‌ی کافی دارم تا «گتسبی بزرگ» را بخوانم و یک کتاب از کوه کتاب‌های نیمه‌خوانده‌ام کم کنم.

The Other Woman – ۲۰۰۹

توی فیلم، برنامه‌ای هست شبیه آیین، رسم و یا اصلن، فرض کنید از این پیاده‌روی‌های خانوادگی، که بیلبوردهایش در سطح شهر هست و از مردم می‌خواهد وقت بگذارند برای پیاده‌روی تا مجبور نشوند وقت‌شان را در مطب انواع پزشک بگذرانند.
در این برنامه، خانواده‌هایی که فرزندشان را از دست داده‌اند در یک حرکت نمادین، با نشان و علامت و شمع، در پارک مرکزی شهر راه می‌روند، برای تسکین، التیام، آرامش. شاید یک‌جور هم‌دردی/هم‌دلیِ گروهی که آدم ببیند تن‌ها نیست و فقدانِ بچّه را تاب بیاورد. اسمش چی بود؟ فکر می‌کنم یادها و خاطره‌ها.
امیلیا و دوستش در خیابان راه می‌روند، یکی بچّه‌ی سه روزه‌اش را از دست داده و آن یکی هم سقط جنین داشته. امیلیا به خاطر بچّه زودرنج شده و پرخاش‌گر و حسّاس، ولی اصرار دارد که بگوید اوکی است و مشکلی ندارد. دوستش می‌گوید بیا با هم برویم راهپیمایی یادها و خاطره‌ها. تصریح هم می‌کند که خودش بعد از راه رفتن با آدم‌های شمع به دست، مرگِ بچّه‌اش را پذیرفته و آرام گرفته و این وسط یک حرفِ خوبی می‌زند به امیلیا که مضمونش این بود به گمانم؛ تو به یه نقش پررنگ‌تر توی غم و غصّه‌ات نیاز داری. یعنی چی؟ دقیقن نمی‌دانم، ولی انگار یک‌جور عزاداری. هنوز هم دارم بهش فکر می‌کنم.

حالا دیگر اشک نمی‌ریزم و فین‌فین نمی‌کنم و می‌توانم چهارخط درباره‌ی The Boy in the Striped Pyjamas بنویسم که جگرم را آتش زد با آن پایانِ غم‌انگیزش. فیلم‌نامه با اقتباس از یک کتاب نوشته شده، کتابی برای کودکان. مشخصاتِ کتاب در سایت کتاب‌خانه‌ی ملّی هم ثبت شده، ولی معلوم نیست که بالاخره چاپ شده یا نه؟ امروز، تلفن زدم به انتشارات به‌نگار و خانومی، که گوشی را برداشت، گفت به‌نگاری‌ها از این ساختمان رفته‌اند جایی دیگر. می‌خواستم بدانم سرانجامِ کتاب چی شده، ولی این‌قدر حوصله ندارم که دنبال شماره‌ی تلفنِ تازه‌ی ناشرش بگردم.

داشتم می‌گفتم. فیلم، اندوه‌بار و پُرگریه است. البته، طرحی قوی و منطقی و پیچیدگی‌های فلسفی هم دارد. فکر آدم را درگیر می‌کند و البته، احساسات را هم … خودم قابلیّت این را داشتم که ته فیلم بروم روی بام و مرگ بر نازی و مرگ بر هیتلر بگویم و اگر کسی می‌گفت چی می‌گی؟ نازی کجا بود؟ هیتلر که مُرده و از این حرف‌ها، هم‌چنان از رو نروم و احساس وظیفه کنم صدایم را به مردم برسانم که متنفرم از جنگ و اصلن مرگ بر جنگ، کلن.

داستان چیست؟ این فیلم، روایتی متفاوت از هولوکاست است که از نگاه پسربچّه‌ای نه ساله تعریف می‌شود به نام برونو. پدرِ برونو یکی از آن فرمانده‌های درجه یکِ نازی است و ماجرا در حوالیِ یک اردوگاه آشویتس اتفاق می‌افتد که … باید ببینید. فیلم را ببینید و بعد هم بروید سروقتِ کتاب‌های تاریخی درباره‌ی جنگ جهانی دوّم و هی از خودتان بپرسید چرا تاریخ نخوانم؟

نباید از روی غریزه، علاقه و یا وظیفه بچّه‌دار شد. به‌نظر من، بچّه‌داشتن حقّی است که شاملِ همه‌ی زن‌ها و مردهایی، که ازدواج کرده‌اند، نمی‌شود. باید این حق را فقط به آن‌هایی داد که بلدند پدر و مادر باشند. بیش‌ترِ مردم دوست دارند هنرپیشه باشند، ولی استعدادِ آن را ندارند. فکر می‌کنم بچّه‌داشتن هم مثل هنرپیشگی است. خیلی از ما دوست داریم بچّه داشته باشیم، ولی استعدادِ پدر یا مادربودن را نداریم. من می‌نویسم استعداد، ولی شما بخوانید توانایی.

تواناییِ پدر و مادر بودن اکتسابی‌ست. اگر آقای شهرداری تهران بودم، به‌جای آن تابلوی پدر با بچّه‌های دوچرخه‌سوارش، برای مردم کلاس‌های آموزشِ «چگونه پدر و مادر باشیم» را می‌گذاشتم. برای این‌که فکر می‌کنم پدر و مادربودن یک حرفه‌ی تمام‌وقت است و برای این‌که آدم بتواند پدر و مادر باشد باید مجموعه‌ای از هنرها و علم‌ها و مهارت‌ها را بلد باشد. نه این‌که هر روز با خودش بگوید «فرزند بیش‌تر، زندگی شادتر» و هی گند بالا بیاورد. البته، فکرِ من تازگی ندارد. «مهارت فرزندپروری» یا «مهارت والدی» قبلن توسط اندیشمندانِ جهان کشف شده و درباره‌اش کلّی حرف و کتاب هست.

حالا چرا یادِ بچّه افتادم؟ چند روزِ قبل، فیلمِ What Maisie Knew را دیدم که درباره‌ی مسئولیّت‌پذیری والدین است و همین حرف‌هایی که توی دو بندِ قبلی نوشتم. فیلم را حتمن ببینید و باور کنید برای بچّه‌داشتن خیلی هم لازم نیست که پولِ کافی داشته باشیم. قبل از پول، باید کلّی مهارت و دانش داشته باشیم. من از شما می‌پرسم؛ چطور می‌شود که برای رانندگی شرطِ سنّی داریم و هر کسی گواهی‌نامه نمی‌گیرد مگر بعد از صد ساعت آموزش و قبولی در امتحان کتبی و عملی. آن هم یک گواهی‌نامه با اعتبارِ محدود برای پنج‌سال! ولی برای پدر و مادر بودن هیچ شرط و آموزش و مدرکی لازم نیست و هر کسی می‌تواند با ایکس و ایگرگ‌هایش بچّه بسازد! یعنی، رانندگی بی‌گواهی‌نامه از بچّه‌داشتن بی‌آگاهی خطرناک‌تر است؟ به‌نظر من، مضحک است که لواشک باید با مجوزِ فلان و استاندارد بهمان تولید شود، ولی بچّه را می‌‌توان الله‌بختکی پس انداخت.