یادم بماند وقتی این فیلم را دیدم عاشقِ شخصیتِ دختر نوجوانِ آن شدم و آرزو کردم یک وقتی داستانی بنویسم دربارهی دنیاهای تنگ و ذهنهای وسیع، آدمهای کمسال با دلِ پُرخطر.
یک قهرمانِ نوجوان داشته باشم و او سرکش و عاصی، مرموز و تنهای تنها باشد.
و او نخواهد اینجایی بماند که توی داستانِ من است.
مثلاً، در یک صبحِ پاییز – که هوا خنک است و زمین، برگالو – او سوییشرتِ سرخابیاش را برعکس بپوشد، کولهاش را بردارد و برود و برود و برود و برود و برود و برود.
بماند که چه بشود؟ ماندن عین گندیدن است؛ عین من.
یک روزی، من هم فرار میکنم؛ یک روزِ زود.
احسان در 14/05/08 گفت:
سلام
یک پیشنهاد: ۴۰۰ ضربه را ببین/
http://www.imdb.com/title/tt0053198/
*
*
*
*
چهار ستاره مانده به صبح: سلام و ممنون 🙂