شبِ سردی بود. انگار خیابان پائیز به فردای زمستان سرک کشیده باشد. سوز و سرما به کنار، تو هم نبودی. رفتم سروقتِ سیدیهای کارتون که تازگی خریده بودم. فکر کردم Wall-E بهترین انتخاب است. دربارهی قصّهاش خوانده بودم؛ ماجرای روباتی آشغالجمعکن که عاشق میشود. زمانِ واقعه به هزارههای دورتر میرسید که انسان زمین را ترک کرده است.میدانی دلم جایی را میخواست انگار خلوتِ ایستگاههای مترو در صبحِ روزهای تعطیل تا در آن ذهنام را بتکانم و دوباره که سوار قطار میشوم، پُر از خیالِ سفرهایی باشم که هنوز با تو نرفتهام؛ سفر به تخیّلِ آرامِ دهکدههای مهربان بارسلون یا حوالی عصرهای آفتابیِ پاریس.
وال-ئی را دوست داشتم. لابُد از این لحاظ که آدم را غمگین میکرد و گیجِ رؤیا. هی خیال کردم در خاطرهی جادهای خشک و عور جا ماندهام و دیگر به فصلی نخواهم رسید که از عطرِ روزهای اردیبهشتیاش باغ و بهار شده بود دلم.
دقایقِ ابتدایی فیلم، یعنی وقتی که همهی زندگی وال-ئی خلاصه میشد در روزهایی که سرگرمِ فشردهسازی زبالهها بود و شبهایی که دلگرمِ تکبرنامهی تلویزیون بود، شبیه سالهای سخت و روزهای زحمتِ آدم بود. انگار هی صفحههای تقویم را ورق بزنی و ورق بزنی و ورق بزنی امّا، دریغ از روزی که برای تو باشد به شادی و دلخوشی. یعنی، یکجور زندگی که جریانِ دائمِ اوقاتِ گهمرغی است؛ پُر از ناگهانهای کسالتبار، خوابهای دمکرده، شعرهای بارانی، جبر ساعتهای کاری و پریشانیهای مُدامِ بیفردا.
تا اینکه انسانِ مستقر در سیارهای دور، روبات دیگری به نام «ایوا» را به زمین میفرستد. ایوا مأمور است به یافتن نشانهای از حیات در زمین امّا، حضور او برای وال-ئی آرزویی است که همیشه در قاب برنامهی تلویزیون دیده و خواسته و نداشته و نچشیده و حالا …
نمیدانی این اجنبیهای پدرسوخته یکطوری بارِ غم را نشانده بودند روی دلِ آهنی وال-ئی که سوز عشقاش، جگر آدم را آتش میزد یا با آن حسرتِ پُرمعنا در چشمهای وال-ئی برای اینکه دستِ ایوا را بگیرد توی دستاش، نمیدانی چهقدر خاطره در کوچههای ذهن من دوید.
آدمِ هر شب با غم هجرانِ تو سر بر بالینی* که منام حتا بعد از یکی از صحنههای فیلم، همآن جایی که وال-ئی و ایوا(یی که دیگر زنده نیست) توی یک مثلن ایوان ایستادهاند و وال-ئی بالاخره دستِ ایوایش را گرفته توی دست، انگار حاملِ همهی تنهاییهای عمیق جهان باشم، چه بسیار گریستم.
* سعدی
فهيمه در 09/12/07 گفت:
…فوق العاده اید…بدجوری آدم را دگرگون میکنید…اینجا را بیش از آنکه قادر به بیانش باشم دوست دارم.
فهيمه در 09/12/07 گفت:
راستی من از قدیم الایام اینجا را میخوانم…اگر مثل زندگی عادیم کم حرف بوده ام همیشه دلیل بر این نیست که وجود نداشته ام…
Ali در 09/12/12 گفت:
خیلی زیبا بود. و خیلی هم دوست داشتم این کارتون رو.
ممنون,به منم سر بزن