آقای برگمان! من خیلی شرمندهی روح شما شدم امروز! در همهی این بیست و چند سال حتّا یک فیلم از آثار شما (۴۲ فیلم) را هم ندیدم. الان نمیدانی چقدر افسوس میخورم! آخر، پارسال وقتی که مُردید، ککم هم نگزید! ملّت راه به راه دربارهی شما مینوشتند که دنیا بیبرگمان شده است و ای داد و فغان و آه و نالهای میکردند دیدنی! تازه، من فقط همین وبلاگهای فارسی را دیدهام! ببین در دنیا چه خبر بوده در غم فقدانِ تو! و منِ فلانشده! حتّا از نثار یک دریغ هم دریغ کرده بودم!
آقای کارگردانِ افسانهای سوئد! امروز قسمت شد فیلمنامهی سونات پاییزی (Höstsonaten) را بخوانم که شما نوشتهای و بعد، فیلماش را ساختهای. همان صفحهی اوّل و مونولوگِ ویکتور کافی است تا آدم متوجه بشود با یک فیلمنامهی معمولی و عادی سر و کار ندارد. پس، حواسم را جمع و فکرم را متمرکز کردم. هر چقدر بیشتر میخواندم، حسرتام دو چندان میشد! چرا تماشای فیلمهایت قسمت ما نشده آقا؟
درست است که طرح داستانی سونات پاییزی ساده است؛ خانومی که از قضا نوازندهی پیانو است، پس از مرگ معشوقاش، به دیدار دخترش میرود که هفت سال است از او بیخبر مانده … ووو … امّا، بعد شما با نهایت چیرهدرستی و شدّت ظرافت، چنان پیچیدگیای را خلق میکنی در میان آدمهای قصهات که … به خدا معرکهای! من کشته مُردهی عشقی هستم که تو دربارهاش نوشتهای؛ رابطهی دختر و مادرش. حتّا وقتی ایوا (دختر) مادرش (شارلوت) را متهم میکند۱ و از درِ نفرت وارد میشود تو حواست هست تهماندهی محبّت از بین نرود … حواست هست راهی بگذاری برای بازگشت … گذشت … چقدر عاشق این نوع روایت از زندگیام که واقعی و طبیعی است و انسانی.۲ حتّی وقتی از مرگ میگویی، معتقدی پایانی در کار نیست.۳ چقدر خوشحالام که شما اینطوری فکر میکردی و اعتقاد داشتی که “حدی وجود ندارد. نه برای افکار و نه برای احساسات.” و میتوانی تأسف مرا درک کنی و محبّتام را.
۱ . “من کوچک و شکننده بودم و دوستت داشتم. تو مرا به خود پایبند کرده بودی. عشق مرا میخواستی. همانطور که میخواستی همه دوستت داشته باشند. جان من در دست تو بود. و تو همهی این کارها را به نام دوست داشتن میکردی. مرتّب میگفتی که من و پدر و هلنا را دوست داری. و تو در درآوردن ادای دوست داشتن خبره بودی. آدمهایی مثل تو هیولا هستند. شماها را باید حبس کرد تا آزارتان به دیگران نرسد. یک مادر و دختر چه ترکیب وحشتناکی است از احساسها و اشتباهها و نابودکردنها. همهچیز امکانپذیر است و همهچیز به نام دوستداشتن و دلسوزی انجام میشود. مادر باید زخمهایش را به دختر منتقل کند و دختر باید تاوان ناکامیهای مادر را بپردازد. تلخکامیهای مادر تلخکامیهای دختر هم خواهد بود. مثل این است که بند ناف هیچوقت بریده نشده. بدبختی دختر پیروزی مادر است و اندوه دختر لذّت پنهانی او. ” ص ۶۴
۲ .”… شاید بعضیها استعداد بیشتری برای زندگی کردن دارند. شاید هم بعضیها هرگز زندگی نمیکنند بلکه فقط وجود دارند.” ص ۶۷
۳ . “از نظر من این یک امر کاملاً طبیعی است. او در دنیای دیگری زندگی میکند، اما در هر لحظهای ما میتوانیم به هم برسیم. خط فاصلهای در کار نیست. دیوار غیرقابل عبوری هم بین ما وجود ندارد. البته گاهی فکر میکنم که جایی که پسرم در آن زندگی میکند و نفس میکشد، چگونه جایی است. در همان حال میدانم که این را نمیشود توضیح داد. آن دنیا، دنیای احساسات آزاد شده است.” ص ۳۱
سونات پاییزی (فیلمنامه)
نوشتهی اینگمار برگمان. ترجمهی بهروز تورانی. تهران؛ نشر مینا، ۱۳۷۲. ۹۸ ص، قیمت ۶۵۰ تومان
علی هوشمند در 08/08/05 گفت:
درود بر رویا !
سارا در 08/08/05 گفت:
حالا یه چیزی! اگه زندگی خود آقای برگمان فقید و جریان فیلم ساختن هاش رو بخونی، در نظرت تجدید خواهی کرد. من با خودم میگم یعنی واقعا برگمان نابغه بوده؟؟؟؟ پارسال که این دو نفر مردن، من آنتونیونی رو بیشتر دوست داشتم.
:: چهار ستاره مانده به صبح؛
زیاد در جریان زندگیاش نیستم. البته یه چیزایی شنیدم! یعنی همون خوندم. اتفاقن، به نظرم خیلی نابغه است. فیلمنامهای که من خوندم معرکه بودش. آنتونیونی هم به جای خود. تو که میدونی من عاشق آدمای خرابم! الان خندهی شیطانی. شما خوبی؟ پیدات نیست دختر؟
آناهیتا در 08/08/05 گفت:
ای رویا ی… این چه پستیه تو ۳۶۰؟؟؟
:: چهار ستاره مانده به صبح؛
وا! مگه چیه! دروغ میگم؟ شما که … آره دیگه. چشمک. نیشخند!
علی جعفری در 08/08/05 گفت:
یه کم دیر رسیدی ، اما مهم نیست … خوبی هنر ( و سینما ) در اینه که همیشه زنده است و نفس می کشه و میشه نشست پاش و زندگی کرد … حالا اگه فیلمسازه مرده باشه ، فقط باید تاسف اینو خورد که مرده و دیگه نمی تونه فیلم تازه ای بسازه … ولی فیلمهاش که زنده هستن و نفس می کشن … اینجور آدما ، تا وقتی که یه مخاطب واسه آثارشون داشته باشن ، زنده ان …
.
پرسونا رو ببین . همچون در یک اینه رو هم . شرم رو هم . سکوت هم عالیه . بقیه رو هم ببین دیگه !
مداد رنگی در 08/08/05 گفت:
دقت کردی چقدر کتاب مشترک رو در یه بازه زمانی مشترک می خونیم؟ (عمرا!!)
اون جلد صورتی و اسم لطیف خیلی وسوسه ام کرد که بخرمش! خصوصا اینکه جایزه هم برده بوده!
اما اساسا داستان بدفرم روی اعصاب بود!
همه چیش… خصوصا تکرار "کوبیده می شد" و " تو افتادی و مردی" !!!!