از روز تولّدم شروع کنم؟ فکر کنم اینجوری بهتر باشد. آخر همهچیز از آن روز شروع شد. بهار دیویدی Before Sunset را با چندتا کتاب بهم کادو داد و من چی کار کردم؟ مگر قرار بود با یک فیلم و چندتا کتاب چه کنم؟ اوّل، فیلم را گذاشتم توی پلیر و نشستم به تماشا. پیشزمینهی ذهنی هم نداشتم از آن که بدانم دارم قسمت دوّم فیلم را میبینم و این ماجرایی که الان شده موضوع رُمانِ جسی و همهی گفتوگوی او با سِلین دربارهی آن قطار بوداپست به مقصد وینِ ده سالِ قبل، قبلتر مفصّل تعریف شده است در فیلم پیش از طلوع.
پیش از غروب یک فیلمِ خوب بود مصداق اینکه «آدم به آدم میرسد.» و یا «زمین گرد است.» البته اگر بخواهم نیمهی پُر لیوان را ببینم. اگر بخواهم فقط این را ببینم که جسی و سلین بعد از ده سال دوباره همدیگر را در یک کتابفروشی ملاقات میکنند. امّا وقتی به فیلم فکر میکنم بیشتر از لذّتِ حدوثِ این رویداد، جسی توی ذهنام میآید که یکجور غمانگیزی با زنِ خیلی زنی که دارد زندگی فرسایشباری دارد و بعد، سلین. این سلینِ حیوونکیِ ظاهرن خونسرد که الکی لبخند میزند امّا کافیست پنج دقیقه برایتان درددل کند تا بعد، زخم و زیلیِ روحِ خستهاش را ببینید و اینکه چهقدر تنهاست، چهقدر هم تنها.
خُب من سعی میکنم دیگر فکر نکنم. دوست ندارم هی حالتهای مختلف را پیش خودم فرض کنم که اگر این ده سال فاصله بین جسی و سلین نبود چی میشد یا چی نمیشد. یکجایی، شاید هماین سلین، توی فیلم میگوید، از کجا معلوم که اگر ازدواج میکردند الان رابطهشان یکچیزی نبود شبیه خویشاوندی جسی و زناش. خویشاوندی و نه زناشویی؛ اینقدر پُر آه!
بیایید فکر کنیم قسمت این بود، اصلن حکمت. خیلی هم بهتر. حالا پرانتز باز (بعد که فهمیدم فیلم یک قسمت اوّل هم دارد، دلم خواست ماجرای آشناییشان را هم کامل بدانم. یکی، دو ماه قبل بود که فؤاد دیویدیِ Before Sunrise را برایم آورد و با اینکه کموبیش داستان را میدانستم و میدانستم پایانِ باز آن به کی و کجای زندگی جسی و سلین ختم میشود، امّا فیلم همچنان جذّاب بود و خوب. خیلی خوب.
هفتهی بعدتر هم توی شهر کتاب، فیلمنامهی پیش از طلوع و پیش از غروب* را دیدم توی قفسهی کتابهای سینمایی. کتاب را انتشارات افراز چاپ کرده است با ترجمهی آراز بارسقیان و زهره آن را برایام خرید. این مدّت، چندینبار فیلمنامه را مرور کردهام و با همهی اشکالهای متن از نظر ویراستاری، ولی حظ میکنم از این تکرار. حالا پرانتز بسته)
بیایید فکر کنیم قسمت این بود، اصلن حکمت. خیلی هم بهتر. محسن آزرم در مؤخرهاش بر این کتاب حرفی را نقل کرده است از «رولان بارت» که من هم دوباره نقل میکنم محض مؤخرهی این حرفهایم؛
«من عاشقم؟» – «آری، چون انتظار میکشم.»
گیرم این انتظار خیلی هم درد داشته باشد، ولی خُب، زندگی که به ما قول نداده همیشه اوکی باشد اگر انتظار نکشیم. اگر عاشق نباشیم. نه؟ لابد اگر سلین بود میگفت: «آره. همه دوست دارن به عشق ایمان داشته باشن. چون فروش داره.»
*پیش از طلوع و پیش از غروب: دو فیلمنامه/ نویسندگان: ریچارد لینکلیتر و کیم کریزان با ژولی دلپی و ایتان هاوک (هنرپیشههای فیلم)/ مترجم: آراز بارسقیان./ تهران: افراز، ۱۳۸۸/ ۱۷۶ صفحه/ قیمت: ۳۵۰۰ تومان.
rs232 در 10/06/23 گفت:
تولد مبارک. هر چند کمی دیر شده (:
خودم در 10/06/27 گفت:
پرانتز باز.. آدم دوس داره بعضی وقتا فکر کنه یه حکمتهایی وجود داره….بعضی وقتا دلخوشیه!
Araz Barsghian در 10/06/30 گفت:
برای یک مترجم یامولف هیچی خوشحال کنندهتر از این نیست که بفهمد کتابش هدیه تولد شده برای کسی… امیدوارم از کار لذت برده باشی… که پرانتز باز(!) ظاهراً منهای اشکلات ویراستاریش لذت بردی حالا پرانتز بسته (!)