از سر بیخوابی، نشستم فیلمنامهی «نوبت عاشقی» رو خوندم و هی میگم کاش فیلم رو هم داشتم، بعد هزار و یکبار اون صحنههای آخر فیلم رو، از جایی که پیرمرد قفس قناریها رو میبره برای مومشکی تا از تنهایی درش بیارن، نگاه میکردم و هر هزار و یکبار میذاشتم پیرمرد سمعکاش رو دربیاره، مومشکی حرف بزنه، گریه کنه، بخنده، منام بیاونکه صدای مومشکی رو بشنوم، گریه میکردم با پیرمرد، میخندیدم با پیرمرد …. نمیدونین چه حس بینظیری دارم وقتِ تجسّم این صحنه توی ذهنام و چهقدر دلدل میکنم کاش توی فیلم همهچی همینقدر باشکوه باشه که توی ذهن من!
دانلود فیلمنامه {اینجا}
دانلود فیلم {اینجا}
a در 09/05/18 گفت:
سلام…خوبی هنوز؟در کدام راه داری در می روی در….روزگارت شب نیست؟دست به دست کتاب می خوانی و خسته نمی شوی…..
نوشي در 09/05/18 گفت:
شما چقدر اطلاعاتتون بالاست !!
خوش به حالتون !
چهار ستاره مانده به صبح در 09/05/21 گفت:
از کجا فهمیدی؟ :))