دوباره افتادهام به همان روالی که روزها بخوابم و شبها بیدار باشم. بیشتر کتاب میخوانم و تازگی فیلم هم میبینم، تکراری و یا هنوز ندیدههایم را. امیدی ندارم کوهِ کتابهای نخواندهام را تا نمایشگاه کتاب هموار کنم. فرصت و سرعتِ خوبی دارم، ولی … به خودم گفتهام دستت بشکند اگر قبل از خواندنِ تمام اینها دوباره کتاب بخری و حتّی، دارم خودم را مجبور میکنم به دوبارهخوانیِ بسیاری از کتابها. حافظهی من اشکال دارد یا قصّهی کتابها که هی هر چی میگذرد فراموش میکنم کی قهرمانِ کدام کتاب بود یا اصلن داستان دربارهی چی بود؟ اینها را به خودم میگویم، ولی از آن طرف به کتابفروشی اگر میگویم برایام کتاب کنار بگذارد و با هولدرلین میرویم شهرکتاب و از الان دارم فهرستِ کتابهایی را مینویسم که دلم میخواهد.
دیشب دعوا کردیم، دوتا آنها گفتند و چهارتا من. برگشتم توی اتاق، کتابها را پرت کردم کناری، در را بستم و گریه کردم. بد این است که نمیتوانم با کسی حرف بزنم، درددلطور. دارم خستهترین میشوم. دوباره کامپیوتر را روشن کردم تا فیلم ببینم؛ فریاد مورچهها.
فیلمهای مخملباف را ندیدهام، مگر «بایکوت». آن را هم وقت بچگی دیدم و فقط تصاویر محوی از فیلم را به خاطر میآورم. «سلام سینما» را هم دیدهام و بیشتر فیلمنامههای مخملباف را خواندهام؛ «بایسیکلران»، «نوبت عاشقی» و … اوه، «دو چشم بیسو» را هم دیدهام، هزاربار بیشتر. حالا نه از سرِ ارادت به امام رضا، (چون فیلم خاصی نیست) که بهخاطر علاقهی بابام و فامیل که هر وقت یادِ اهل قبورشان میافتند، فیلم را میگذارند و هی جمعیّتِ سابق ده را با انگشت نشان میدهند که این مشدی فلان است، این هم پسر بیسار. یادته؟ این حالا دکتر شده، او هم دختر ننه فلان، عروس بهمان است و …«دو چشم بیسو» را توی دهاتِ آبا و اجدادی ما فیلمبرداری کرده بودند و بیشتر اهلِ ده نقش خودشان را بازی میکنند و برای فامیل ما بیشتر از فیلم یکجور سند خانوادگی است، پُر از یاد بابا/مامانبزرگهای دیگر نمانده و پُر از خاطرهی دختر/پسربچّههای حالا سنّی ازشان گذشته.
فریاد مورچهها را دیدم و اتفاقن مناسبِ حالِ پریشانام بود و پسندیدمش. لونا شاد را به چهره نمیشناختم (ماهواره نداریم) و فقط اسمش را شنیده بودم. تیتراژ را هم نخوانده بودم و خُب، بیهیچ پیشزمینهی ذهنی دربارهی اینکه بازیگرِ زنِ فیلم کیست؟ از او خوشم آمد. بازیگرِ مرد هم بد نبود. البته، فکر میکردم فریاد مورچهها یکجور فیلم مستند است! با این نیّت هم تماشایش کردم و بعد از فیلم، وقتی مطالبی را خواندم که دربارهاش نوشتهاند دوزاریام افتاد که خیلی هم اینجوری نبود. بیشتریها گفته بودند فیلم خوبی نیست. حالا برای من که فیلم خوبی بود. یعنی فیلم مستند خوبی بود! شعارهایش هم اذیتام نکرد و درست است که یکجاهایی هی فیلم کِش میآمد، ولی من خسته نشدم. شاید چون قبلش از چیزهای دیگری خسته بودم، خستگیدونام پُر بود.
فیلم را که میدیدم، یاد کتابی افتادم که وقتِ دانشکده خوانده بودم؛ شهر شادی*. دربارهی محلهای بود فقیر با مردمانِ فلاکتزده در حاشیهی کلکته. فکر میکنم کلکته بود. دلم خواست دوباره آن کتاب را بخوانم و فکر کنم دیگر دلم نمیخواهد هند را ببینم. حالا نه بهخاطر بدبختی مردمش، بیشتر به خاطر مردهای چندشِ لختِ حاشیهی رودخانهی کنگا! (کنگا بود؟) نمیدانم این خانوم شاد با چه دلی رفت توی آن آب کثیفِ پُر از گه و شاش، آنجوری ادای حالتِ خلسه و اینها درمیآورد و خودش را به خدا نزدیک میدید! از اسمش که معلوم است، کلن آدم خوشحالیست! من که اینور داشتم بالا میآوردم.
مرتبط: این و این + مردی که به همهچیز، همهچیز، همهچیز شک کرده است…
* شهر شادی/ دومینیک لاپیر؛ ترجمه غلامرضا سمیعی. تهران؛ یزدان، ۱۳۷۰٫