چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

همه‌جا را سوت‌وکور و امن‌وآرام تصور کنید و بعد، اجازه بدهید ناگهان باد بیاید و بوزد و توی همه‌ی سوراخ‌ها سرک بکشد و لای درخت‌ها بپیچدد و سربه‌سر خاک بگذارد. می‌دانید، چشم‌هایتان پُر از گرد و غبار می‌شود و سرتان پُر از اوهام و آخ، فرض کنید تنها هم هستید و آن‌وقت، دل‌تان سرد و دست‌هایتان کرخت و مغزتان دنبال چاره می‌گردد برای فرار از لحظه‌ی بد، خیالات شوم و افکار پلید. همین می‌‌شود که به رسمِ هر سالِ هجدهم بهمنِ این هفت سال، می‌روم سراغ ترانه‌های تولّدم، هدیه‌ی هولدرلین‌ام. دوباره شعرها را می‌خوانم و روزها را مرور می‌کنم و از اشک‌ها تَر می‌شوم و از لبخندها شیرین و با مهرِ هولدرلین گرم…

شما هم لذّت ببرید از هفتمین ترانه‌ای که برای من سروده شده است:

هر روز می‌خوامت، هربار عاشق‌تر
دنیام دستاته، قلبم شقایق‌تر
رؤیا نمی‌بافم تا توی رؤیاتم
هفت ساله سرمست از انگور چشماتم
یلداترین شب رو خورشید بخشیدی
خندیدی و آخر رو گریه باریدی
تا گم شدم از من تو امن آغوشت
گفتن دوسِت دارم لب‌های خاموشت
تا صبح من چارتا ستاره مبهم بود
هفت سال پیش آخه چشمای تو کم بود
حالا که این‌جایی، هر روز می‌خوامت
عاشق‌تر از دیروز، تن‌سوز می‌خوامت

 

شعر/ترانه‌های قبلیِ هولدرلین را هم بخوانید؛

+ دست غم از زندگیم کوتاهه
+ ای خودِ آزادی، اتفاق افتادی
+ به دلم زندگی دادی
+ دارم فردامُ با رؤیات می‌سازم
+ قصّه‌ی فردای قشنگ
+ شروع یک رؤیای نو

If I should have a daughter, instead of “Mom,” she’s gonna call me “Point B,” because that way she knows that no matter what happens, at least she can always find her way to me. And I’m going to paint solar systems on the backs of her hands so she has to learn the entire universe before she can say, “Oh, I know that like the back of my hand.” And she’s going to learn that this life will hit you hard in the face, wait for you to get back up just so it can kick you in the stomach. But getting the wind knocked out of you is the only way to remind your lungs how much they like the taste of air. There is hurt, here, that cannot be fixed by Band-Aids or poetry. So the first time she realizes that Wonder Woman isn’t coming, I’ll make sure she knows she doesn’t have to wear the cape all by herself because no matter how wide you stretch your fingers, your hands will always be too small to catch all the pain you want to heal.

Sarah Kay

دختری اگر داشتم، به جای مادر صدایم می‌کرد نقشه‌ی کمکی. این‌طور می‌دانست که هر اتفاقی بیفتد، من به دادش می‌رسم. و من منظومه‌ی شمسی را کف دست‌هایش نقاشی می‌کردم، این‌جور قبل از آنکه بگوید: «ای بابا! این را که مثل کف دستم می‌شناسم!» باید تمام جهان را یاد می‌گرفت. و یاد می‌گرفت که زندگی پرت‌ات می‌کند زمین، صبر می‌کند از جا بلند شوی تا باز، لگدی حواله‌ی شکم‌ات کند. ولی باید حتماً نفس کم بیاوری تا ریه‌هایت به یاد آورند چقدر طعم هوا را دوست دارند. زخم‌هایی هست در زندگانی که نه با چسب زخم خوب می‌شوند و نه با شعر. می‌خواهم مطمئن شوم دخترم اولین بار که فهمید قهرمانی در کار نیست، لازم نیست تنهایی شنل بپوشد. چرا که فرقی نمی‌کند انگشت‌هایت را تا کجا دراز کنی،دست‌هایت همیشه کوچک‌تر از تمام زخم‌هایی‌ست که می‌خواهی مرهم‌شان باشی.

ترجمه‌ی رویا زنده‌بودی

«عصرانه‌های کوه» یک کتاب کوچک پُر از شعرهای کوتاه است از شاعری کرمانی که فکر می‌کنم بیش‌تر از هر چیزی شیفته‌ی کوه، فوتبال و عشق است. از کجا می‌دانم؟ این را از روی شعرهایش می‌گویم. چندتایی از شعرهای این کتاب شیرین و دل‌انگیزند و شعرهایی هم هست درباره‌ی لحظاتِ تیره و اندوه‌بارِ زندگی. خوبی‌اش تنوعِ شعرهاست و وسواسِ شاعر برای انتخابِ کم‌ترین کلمات و خُب، شعرها و لحظه‌هایی در کتاب بود که آن‌ها را دوست داشتم:

هم‌این‌ها

همین لحظه‌های معطر
همین قهوه‌ی صبحگاهی
همین کوچه‌ی رو به دریا
همین ساحل سنگی مه گرفته
همین ضرب آرام باران بی‌وقفه بر برگ‌ها
عذابند، وقتی نباشی.

بی‌انتها

غمش جا مانده بر رَف
قدیمی، قلم‌کار، خوش‌نقش
دلش ظرف یک‌بار مصرف
مزخرف
مزخرف
مزخرف

همیشه

گیرم این جهان
جهنم جهان دیگری‌ست
گیرم آب و باد و خاک و عشق
اختراع کهکشان دیگری‌ست
هر چه هست
فارغ از جهنم و بهشت
برتر از زمان و زندگی
من همیشه با توام.  

از کتاب «عصرانه‌های کوه» سروده‌ی مرتضا دلاوری پاریزی
نشر نون، چاپ اول ۱۳۹۲، ۱۵۶ صفحه، ۶۵۰۰ تومان

 

به هولدرلین

برویم پُشتِ سرمان را
تا هفت پُشتِ هر چه بی‌خیال … نگاه نکنیم
خیال کنیم رفته‌ایم، خُل شده‌ایم
داریم خیره به خوابِ خودمان
خوابِ خودمان را می‌بینیم.

«سیدعلی صالحی»

نیم ساعت مانده به وقتِ قرارمان در هجدهم بهمنِ پنج سالِ قبل، من و هولدرلین. دارم خیابان شریعتی را می‌روم بالا، به سمتِ سه‌راه‌ضراب‌خانه. سارافونِ سبزِ یشمی پوشیده‌ام با روسری گُل‌دار. فکر می‌کنم پسر را می‌بینم و خلاص می‌شوم ازش. آمده‌ام که رهایش کنم. تلفن می‌زند و می‌گوید دیگر رسیده است به پل سیدخندان. راه رفته را برمی‌گردم. هوا خنکیِ خوبی دارد و در خیالِ شب تولّدم هستم و ترانه‌ای که برایم گفته بود. آن‌شب، گریه می‌کردم و او باهام حرف می‌زد، از پشت پنجره‌ی کوفتیِ جی‌تاک. بعد، ترانه را برایم فرستاد و شاد شدم. دختری بودم که برای خودش شعری داشت. باور نمی‌کنم این حرف‌ها برای این همه وقت قبل است. نمی‌توانم از بهمن‌ماه هر سال بگذرم بی تهران و پارک آزادگان و هولدرلین. یادم هست یک ساعتِ بعد هوا سرد شده بود و پیاده راه افتادیم سمتِ میدان ولی‌عصر. دست‌هایم یخ زده بود و هولدرلین فین‌فین می‌کرد. حالا کجائیم؟ پری‌شب، با لپ‌تاپ رفتیم توی تخت که قسمتِ چهارم «بریکینگ بد» را ببینیم قبل از خواب و به جای سریال، عکس‌ها و فیلم‌های پارسال را دیدیم، همین روزها. از خواستگاری تا روز عقد و بعد، وقتی که توی ایستگاه راه‌آهنِ تهران بودیم و می‌خواستیم بیاییم یزد، اوّلین‌بار. زن و شوهر بودیم. دیگر چیزی یادم نیست مگر چیزهایی که توی فیلم بود و مرا به گریه می‌اندازد بس‌که هنوزم رؤیایی است و محشر. نوشته بودم که هفته‌ی قبل، دی‌روز، تولّدم بود ولی، نگفتم ششمین شعرم را هم هدیه گرفتم و دارم آرزوی همه‌ی این سال‌هایم را زندگی می‌کنم.

گفت برایت خانه‌ای از خشتِ نور وُ
باغِ انار و خوابِ رُباب خریده‌ایم
بیا و از این گوشه‌ی دلگیر بی‌چراغ
رو به روشناییِ کوچه … چیزی بگو!
بگو مثلا ماه می‌تابد
زندگی خوب است
هوا بوی ریحان و عطرِ آب وُ
میِ مهتاب می‌دهد.

سیدعلی صالحی

دی‌شب، اختتامیه‌ی جشنواره‌ی تئاتر استانیِ یزد بود و من حتا بیش‌تر از آن بچّه‌هایی که برنده شدند و جایزه گرفتند، ذوق داشتم. برای این‌که قرار بود ترانه‌ی تاریخِ بارونی اجرا شود، آن هم زنده.
با این‌که همه‌چیز هول‌هولکی بود و گروه موسیقی باید دو روزه آماده می‌شد برای اجرا، ولی آن‌چه اتفاق افتاد خیلی عالی‌تر از تصوّرم بود.
امیدوارم زودتر آهنگ در استودیو ضبط و منتشر شود.

+ متن ترانه‌
+ دانلود اجرای زنده‌ی تاریخ بارونی با صدای سعید طامهری

*عکس از محمدعلی هدایتی

آفتابی بفرست
برفْ‌گیر است دلم.

*

پلک‌هایم، خواب می‌خواهد
خواب‌هایم، ماه.

*

در را که می‌بندی
یک شهر، تنها می‌شود در من.

*

دهانی داری از باران
که رگ‌ها را
پُر از پروانه خواهد کرد.

*

قطاری است کم خون
رگی بی مسافر:
چه اوقاتِ بی‌مایه‌ای بی تو دارم.

سیدعلی میرافضلی
از کتاب «آهسته‌خوانی»، نشر نون، چاپ اول ۱۳۹۱

خنده‌هایت را می‌شناسم
چون ماهی که آبگیرش را.

و پرنده می‌شوم
وقتی صدایت
صیقل می‌دهد
دشت و
.        کوه و
.               آسمان را.

با غم می‌آمیزد
هر چه با تو نیست.
با غم می‌میرد
هر که با تو نیست.
و به خواب می‌رود
آن اقیانوس که
موج سرانگشتانت را
.                         لمس نکرده است.

بخشی از شعر «ماهی خنده‌های تو»
از کتاب ماهیِ برکه‌ی گِل‌آلود، سروده‌ی مهدی حسنی‌باقری
چاپ اول، ۱۳۹۲. نشر نون

.        می‌خواستم امروز ۲۳ فروردین باشد
دوشنبه
.       یا پنجشنبه
۱۳۰۱
.      یا ۱۳۸۰
شاید هم ۱۴۸۰
آفتاب
.     پشت ابرها
و من خیس از باران دیروز
با گلودردی در بستر
به لاک‌پشتی فکر کنم
که می‌توانستم باشم.

از کتاب ماهیِ برکه‌ی گِل‌آلود، سروده‌ی مهدی حسنی‌باقری
چاپ اول، ۱۳۹۲. نشر نون