:: گفتم: برویم مریمآباد؟ میخواستم بروم جشن سده. هولدرلین گفت: کِی و کجاست؟ گفتم: نمیدانم. بعد، گوگل کردم. آنوسط چندتایی هم مقاله خواندم دربارهی جشن و بالاخره، در سایتِ خبری انجمن زرتشتیان خواندم که برای شرکت در جشن باید چه کرد. باید چه کرد؟ نوشته بود برای تهیهی بلیتِ حضور در جشن باید از فلانروز تا بهمانروز به باشگاه مراجعه کرد. موعدش گذشته بود. با لب و لوچهی آویزان کلیک کردم روی لینکهای مرتبط با آن خبر. چندتایی گزارش تصویری بود از جشنهای سده در سالهای قبل. عکسهای جشنهای باشگاه مریمآباد را دوست نداشتم. برنامههایشان سرود و رقص و نمایش بود. عکسهای جشن سده در روستای چم بهتر بود. نوشته بودند که امسال، دیگر خبری از جشن بزرگِ سده در چم نیست. چرا؟ بهخاطر مسائل امنیتی! زکّی. فکر میکنم جشن سده را دوست دارم. از اسطورههای این جشن یکی پیدایش آتش است و دوّمی، آفرینش من!
:: رفتیم ورکشاپِ منیره و برگشتنی، از میدان اطلسی سردرآوردیم. هولدرلین گفت: اوه! چه ترافیکی! گفتم: یعنی بهخاطر سینماست؟ گفت: لابُد. برویم ببینیم چه خبر است؟ گفتم: بزن بریم. بعد، هولدرلین ماشین را پارک کرد سر خیابان و پیاده رفتیم به سمتِ سینما تک. طرح سلام سینما بود و نمایشِ فیلمِ مُفتی. علاوه بر ماشینها توی خیابان، مردم هم توی پیادهرو جمع بودند، زنها و مردها. البته، بیشتر جوانترها بودند، پانزده تا بیست سالهها. هولدرلین گفت: پلیس هم هست. گفتم: مردم چرا اینجا ایستادهاند؟ توی صفاند یعنی؟ هولدرلین گفت: فکر نمیکنم. انگار سینما تعطیل است. هنوز ساعت ده نشده بود. ساختمانِ عظیمِ سینما تک خاموش بود. گفتم: بعد آن آقاههی دکترِ جامعهشناس میگوید فرهنگِ مردم یزد غیر از تهرانیهاست و اینها سینما و پارک دوست ندارند؟ مُفت باشد، کوفت باشد. همه هجوم میآورند. هولدرلین عکس میگرفت. گفتم: فیلم هم بگیر. گفتم: پلیس چرا اینجاست؟ برویم از یکی توی سینما بپرسیم چه خبر است؟ گفت: برویم. رفتیم توی کوچه و جلوی درِ غیراصلی سینما ایستاده بودیم که دو، سهنفر آمدند بیرون. یکی، از کارکنانِ سینما بود و آن دوتای دیگر، فیلمبین. آقاهه گفت سینما تعطیل است. پرسیدم: اصلن فیلم نمایش دادید امروز؟ گفت: آره. از ساعت سه بعدازظهر، سه سانس. سانسِ ساعت هفت، چندنفری دعوا کردند و چاقوکشی و بعد، تعطیل شد. از آن دوتا پرسیدم فیلم هم دیدید؟ پسره گفت: آره. ابرهای ارغوانی، ولی فیلمِ خوبی نبود. یکحرفهایی هم زدیم دربارهی اینکه لابُد توی شهرهای دیگر هم اینطور شده اوضاع و دربارهی ملّتِ بیفرهنگ سخنرانی کردیم و بعد، هر کی رفت سیِ خودش. من و هولدرلین هم راه رفته را برگشتیم سمتِ ماشین. در راه، داشتیم مسائل سینمایِ مملکت را حل میکردیم و میگفتیم اینطوری که نمیشود ملّت را با سینما آشتی داد. بلیت را ارزان کنند یا به دانشجوها، دانشآموزها، معلّمها بلیت نیمبهاء بدهند. بعد، پیشبینی کردیم اگر فیلمهای جشنواره را در یزد اکران کنند چه اتفاقی میافتد. بحثِ دونفرهی کارشناسانهی دلسوزانهمان داغ بود که رسیدیم به سر خیابان. هنوز، دزدگیرِ دویست و ششِ عقبی آژیر میکشید. گفتم: عه. این هنوز دارد جیغ میکشد. بعد هم سوار ماشین شدیم و هولدرلین خواست در را ببندد که یکی سر رسید و کارت خبرنگاریمان را خواست. هولدرلین گفت: خبرنگاریِ چی؟ خبرنگار نیستیم. آقاهه پرسید: پس برای چی عکس و فیلم گرفتید؟ هولدرلین گفت: همینجوری. کمکم، سؤالهای تکراری بیشتر و آقاهه هم تکثیر شد؛ یکی … دوتا … سهتا … چهارتا. در سایز و سنهای مختلف و متنوع. از هولدرلین کارتشناسایی خواستند و پرسیدند چهکاره است. گفت: دانشجو. آقاههی کت و شلواری پرسید: دانشجوی کجا؟ هولدرلین گفت: کارتشناسایی شما کو؟ آقاهه کیف پولش را درآورد و کارتش را گرفت جلوی هولدرلین و فقط مثل شفیعیجم نگفت کارگاه دِرِک! از دایرهی جنایی. مأمورِ واقعی بودند. هولدرلین گفت استوار است. من فرقِ استوار با گروهبان را نمیدانم. مثل آنها که فرق مردم عادی با خرابکار را نمیدانند. سؤالهای مسخره پرسیدند. مثلن اینکه رئیس دانشگاه یزد کیست؟ من جواب دادم ولی، مطمئنام که خودش هم نمیدانست الان کی روی کار است. گفتم مشکلتان چیست؟ عکس؟ خُب، پاک میکنیم. بعد، هولدرلین عکسها و فیلمهای توی دوربین را پاک کرد. یکیشان گفت: خب، میروید ریکاوری میکنید و عکسها را برمیگردانید. نگفتم مگر خُلایم یا بیکاریم یا فکر کردهاید حوصلهی ما چهقدر است. گفتم: مموری را بردارید و یک مموریِ نو بهم بدهید. دوربین را گرفت و گذاشت توی جیبش و آن یکی، مشخصات هولدرلین را پرسید و توی یک تکّه کاغذ نوشت. وقتِ نوشتن گفت: من قبلن ازت تعهّد نگرفته بودم؟ هولدرلین گفت: از من؟ گفت: ها. قیافهات آشناست. گفتم: برو بابا. خندهام گرفت. آقاها عصبانی شدند که چرا گفتهام برو بابا و گفتند دوربین پیش آنها میماند و فردا بیاییم آن را بگیریم. گفتم: دوربین را باید پس بدهید. آقاها دربارهی استکبار و آنور آب و فلان و بیسار گفتند. گفتم: مگر مشکلتان عکس و فیلم نبود؟ پاک کردیم. مموری را هم که گفتم شما بردارید و یکی دیگر به من بدهید. بین خودمان بماند، مموری دوربینام خراب است و فکر کردم اینجوری میتوانم یکی دیگر به دست بیاورم. بدبختانه، آقاهه نمیخواست مموری را بردارد. دوباره گفت دوربین پیش ما میماند. دیگر عصبانی شدم و گفتم: حق نداری دوربین مرا ببری. امشب، تولدم است و میخواهم عکس بگیرم. حتا گفتم بیایید برویم خانهی ما و کیک هم بخوریم. مسخرهبازی درنمیآوردم. میخواستم شب تولّدم را کمی هیجانانگیزناک کنم. یکی پرسید: نسبتمان چیست؟ هولدرلین گفت: زن و شوهریم. با پوزخند گفت: معلوم است. آن یکی تهدید کرد که مشخصّاتِ هولدرلین را دارد و اگر عکس و فیلم در اینترنت یا رسانههای بیگانه منتشر شود حتمن به سراغمان میآیند و خفتمان میکنند. گفتم: بهجای اینکه مردم را آرام کنید، ما را تهدید میکنید؟ یکی دیگر به هولدرلین گفت: راستش، قیافهات غلطانداز بود. به هولدرلین نگاه کردم و به خودم. بله، ما زوج طفلکی بایدبهخاطر چندتا عکسِ بیکیفیت که با دوربین هشت مگا پیکسلیمان گرفتهایم به آقایان جواب پس بدهیم تا شهر امن و امان بماند! آره، آتش به گورها؟!
سارا در 14/01/31 گفت:
:)) تولدت مبارک، ولی معلومه که خرابکار نیستیدها، بابا این که تابلوعه که پلیس به هر عکس گرفتنی گیر میده، باید یواشکی عکس بگیرین، مورد داشتیم طرف دو روز بازداشت بوده بابت عکس گرفتن از شلوغیهای شهر.
چهار ستاره مانده به صبح؛
:)) آره. کلن بلد نیستیم چهطوری اینقدر خوب و تابلو نباشیم.
سمانه در 14/02/02 گفت:
اولا که تولدت مبارک خانم جان. دوما که من رو یک بار به خاطر اینکه داشتم از آسمون عکس میگرفتم بازجویی کردن:)) حالا شما میری از جمعیت فرهیخته فرهنگ دوست سینما پرست چاقوکش عکس میگیری؟ 🙂
لی لی در 14/02/05 گفت:
مبارکککککککککککک 🙂
چهار ستاره مانده به صبح » دستِ غم از زندگیم کوتاهه در 15/02/04 گفت:
[…] و مرا به گریه میاندازد بسکه هنوزم رؤیایی است و محشر. نوشته بودم که هفتهی قبل، دیروز، تولّدم بود ولی، نگفتم ششمین […]