رامین باور نمیکند. رامین بچّهی مرا باور نمیکند. من هی توضیح میدهم برایش که این خود ما زنها هستیم که به تنهایی بچّهها را به وجود میآوریم. بعد او یک مُدلی به من نگاه میکند انگار گفته باشد رویای خُل! بعد میگوید: داری شوخی میکنی. نه؟ دیگر انرژی ندارم برایش توضیح بدهم که مسئلهی این ماهی کوچولو توی دلم چقدر جدّی است. روی صندلی مینشینم. زنِ حامله ضعفِ غریبی دارد که از ترس میآید؛ هراسِ از دست رفتنِ بچّهاَش. به رامین میگویم برای بچّهاَم خوب نیست که مرا عصبی میکنی. یک وای خدای من میگوید و درحالیکه سرش را در میان دستهایش گرفته، پشتاَش را به من میکند و میرود به سمتِ پنجره که الان شده تابلویی بینظیر از یک غروبِ نارنجی در دوردستهای آسمانِ شهر و دیگر حرفی نمیزند و من در فاصلهی این سکوت تا وقتی که رامین بگوید: آخه من فقط یه بار تو رو بوسیدم! این کولیبازیها چیه درآوردی رویا؟ فکر میکنم باید یکجای دیگر پیدا کنم توی بدناَم که بچّه را از آنجا به دنیا بیاورم! اینطوری هر بار ِ رفتن به دستشویی هولِ افتادنِ بچّه توی کاسهی توالت پدر ِ مرا در میآورد!!! زماناَش امّا در همین وقت خوب است. خوب است که آدم بچّهاَش را در غروبنای خورشید به دنیا بیاورد؛ آسمان نارنجی و قرمز شده با سایهروشنهایی تاریک.