هفتهی آخر ۹۳ و هفتهی اول ۹۴ در خانهی خودمان نبودیم و طبعن هفتسینِ خودمان را نداشتیم. همان روزها بود که احسان شریعتی از هفتسین کتابی نوشت و از من هم دعوت کرد تا هفتسین خودم را داشته باشم. به کتابهایم دسترسی نداشتم و کتابهایی که در سفر همراهم بود، سیندار نبودند. میتوانستم دربارهی هفتسین کتاب پارسالم بنویسم یا صبر کنم به خانه برگردم. صبر کردم و حالا، به خانه برگشتهام و این هم هفتسین کتاب من؛ سنگی بر گوری، سرنوشت یک انسان، سقای آب و ادب، سفر باورنکردنی ادوارد، سوپر مانولیتو، سالار مگسها و سرگذشت آقای زومر. کتاب ششم و هفتم از سری کتابهایی است که خودم نیمهنصفه خواندهام و تصمیم گرفتهام در هفتهی سوم فروردین بخوانم، ولی باقی کتابها را خواندهام و از خواندنِ آنها لذت بردهام.
یکی از شبهایی که تامبلربازی میکردم، ایدهی The Book Photo Challenge را در نمیدانم کدام وبلاگ دیدم. یکجور عکسبازی دربارهی کتاب بود و فهرستی هم ضمیمهاش بود که موضوعهایی را پیشنهاد میکرد. مثلن عکس از کتابخانهی من، چوبالف/چوقالف/نشان کتاب/ بوکمارک، کجا کتاب میخوانم، طرح روی جلد کدام کتاب را دوست دارم، کلمهها و جملههای خواندنی در کتابها، آخرین کتابهایی که خواندهام، جدیدترین کتابی که کشف کردهام، کتابهای نویسندهی محبوب من، چکلیست من برای خرید کتاب، کتابفروشیها، کتابهایی که در یک ماه خریدم، کتابهای دستدوم، دستنوشتهی دیگران روی کتابها، دارم چه کتابی میخوانم و ….
خب، خوشم آمد و فکر کردم در اینستاگرام اینجوری عکسبازی کنم. شما هم اگر پایه هستید، به هشتگ #bookphotochallenge بپیوندید.
توی سال ۸۹، خیلی بیشتر از همهی عمرم، کتابهایی را خواندم که برای کودک و نوجوان نوشتهاند. چرا؟ هم یکجور باید بود بهخاطر کاری که داشتم و هم اینکه، امکانات بود. دسترسی به یکی از کتابخانههای کانون و مجموعهای از کلّی کتاب قدیمی و جدید که نمیشد به وسوسهی خواندنشان اعتنا نکرد.
سال قبل، این وقتهای اسفند فهرستی نوشته بودم از کتابهای پیشنهادی برای عیدی بچّهها و خُب، فکر کردم برای نوروز ۹۰ هم بنویسم.
– از میان کتابهای چندجلدی، مجموعه کتابهای «ملیکا و گربهاش» را پیشنهاد میکنم که سهجلدی است و برای شما درمیآید ۷۵۰۰ تومان. قصّههایی کودکانه دربارهی خیالبافی که زبان سادهای دارد و پُر از اتّفاقهای بامزه است. کتاب را «سیدنوید سیدعلیاکبر» نوشته و نشر افق هم چاپ کرده است. فکر میکنم بهخاطر شخصیّت اصلی داستان که ملیکا است، دخترهای کوچولو از این کتاب خیلی خوششان بیاید.
– «کلاغهای بلوار ساعت» هم مجموعهای است از پنج جلد کتاب که داستان طنزی دارند و شخصیّتهای آنها همگی کلاغ هستند. تاجایی که من دیدهام توی بستهبندیاش، یک کلاغ کوچولو هم با کتابها هدیه میدهند. این مجموعه را «فریدون عموزاده خلیلی» نوشته و نشر افق چاپ کرده و قیمت هر جلد ۱۵۰۰ تومان است و خودتان در ۵ ضربش کنید تا بشود قیمت مجموعهی کاملش.
– پیشنهاد سوّم من مجموعهی دیگری است از نشر افق. جا دارد بنویسم چه میکند این نشر افق! «قصّههای شیرین مغزدار» امسال برندهی جایزهی پایور هم شد که مجموعهای است شیک با پنج جلد کتاب و دو دفترچه که قیمتش هم ۱۵۰۰۰ تومان است. قصّههای «علیاصغر سیدآبادی» بازنویسی داستانهای کهن است؛ قصّهی کدو قلقلقهزن و خاله سوسکه و بز زنگولهپا و ….
– یادتان باشد بهار امسال بود که «دیوید آلموند» برندهی جایزهی هانس کریستین آندرسن شد و خُب، این موضوع بهانهای شد تا من بروم پی کتابهای این آقا؛ «اسکلیگ و بچهها» و «چشم بهشتی» دو رُمانی هستند که از سوی نشر آفرینگان (واحد کودک و نوجوان انتشارات ققنوس) چاپ شدهاند با ترجمهی «نسرین وکیلی» و خواندن آنها را به بچّههای سالهای آخر دورهی راهنمایی و دبیرستان و بزرگترها توصیه میکنم. از آلموند کتاب دیگری هم به فارسی ترجمه شده با نام «بوتهزار کیت» که نشر صدا چاپ کرده و هنوز آن را نخواندهام و باید خیلی بدبختی بکشید تا آن را پیدا کنید. انتشارات آفرینگان یکسال است که میخواهد دو کتاب دیگر هم از آلموند منتشر کند؛ رُمان «گل» و «تابستان باغچه» با ترجمهی «شهلا انتظاریان» که هنوز خبری از این دو کتاب نیست.
– ضمنن، توجّه شما را به مؤسسهی گل آقا جلب میکنم که برای عید امسال چند بستهی عیدی برای نوجوانان و بزرگترها و علاقهمندان به زندهیاد کیومرث فومنی (گل آقا) درنظر گرفته است. برای کسب اطلاعات بیشتر بروید به اینجا و لبخند عیدی بدهید.
– اینجا دربارهی «رولد دال» نوشتهام و فکر میکنم مجموعهی آثار او هدیهی بسیار خوبی است؛ هم برای بچّهها و هم برای بزرگترها. این موضوع دربارهی کتابهای «هوشنگ مرادی کرمانی» هم صدق میکند.
– پارسال کتاب «تهران، کوچهی اشباح» را هم پیشنهاد کرده بودم که نشر آفرینگان چاپ کرده بود. امسال، جلد دوّم این کتاب را نشر افق منتشر کرد. «ملاقات با خون آشام» داستانی است در ژانر وحشت که «سیامک گلشیری» برای نوجوانان نوشته است.
– از گلشیری اسم بُردم یاد پروژهی «سی رُمان، سی نویسنده» افتادم که از سوی انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ میشود و تا الان، چهارده جلد از این مجموعه رُمان منتشر شده است؛ کتابهای «هستی»، «باغ کیانوش»، «صوفی و چراغ جادو»، «لالو»، «فقط یک دقیقه کافی است»، «اولین روز تابستان»، «فقط بابا میتواند من را از خواب بیدار کند»، «جزیره»، «شناگر»، «دوست غارنشین من»، «دختری با روبان سفید»، «شاهینها و بشکههای باروت»، «عاشقانههای یونس در شکم ماهی» و «بازگشت پروفسور زالزاک» نوشتهی فرهاد حسنزاده، علیاصغر عزتیپاک، ابراهیم حسنبیگی، یوسف قوجق، آتوسا صالحی، سیامک گلشیری، مژگان بابامرندی، داریوش عابدی، عباس عبدی، محمدکاظم اخوان، مژگان کلهر، محمدرضا اصلانی، جمشید خانیان و جمالالدین اکرمی.
– حرفِ کانون شد، این را هم بنویسم محض حُسنختام؛ «من و یک گلدان خالی»، کتاب داستانی است که برای کودکان هدیه هم دارد؛ قوطی کوچکی از بذرهای تربچه، گلهای اطلسی و نیلوفر چمن با برگهای که توی آن اطلاعاتی دربارهی چگونگی کاشت و نگهداری این گیاهان نوشته شده است. فکر میکنم عیدی خوبی است برای بچّههای دبستانی.
+ پیشنهاد کتاب؛ عیدانهی سال ۹۰ (حرفه: راوی)
+ کتابها به یاد میآورند (لحظههای کاغذی)
امسال هم مثل پارسال نمیتوانم به فراخوان خوابگرد پاسخ بدهم. بیشتر کتابهایی که در سال ۸۸ چاپ شدهاند را نخواندهام و از میان کتابهایی که خواندهام هیچکدام را اینقدر دوست نداشتهام که بخواهم بنویسم کتاب محبوب من هستند.
الان فقط میتوانم این را بنویسم که بهنظر من، پرترهی مرد ناتمام مجموعه داستانِ خوبی بود و شاید توی تعطیلات عید نوروز فرصت کنم برای خواندن باقی کتابها و آنوقت، شاید نام کتابهای دیگری را هم اضافه کردم.
بهترین هدیه برای کسی که دوست داریم، کتاب است.
کوشش کردهایم مجموعهای از کتابهایی را که حال و هوایی چنین داشته باشد، تهیه و در اینجا تا پایان سال بهتدریج فهرست کنیم که اگر خواستید به کسی که دوستش دارید، هدیهای مناسب بدهید، دستتان خالی نباشد.
این دو، سه سطر مقدمهای بود تا کتابفروشی اگر فهرستِ کتابهای عاشقانهاش را معرفی کند؛
– زندگی کوتاه است نوشتهی یوستین گوردر
– عاشقانهها (گزیدهی سرودههای عاشقانهی شاعران امروز ایران) نیاز یعقوب شاهی
– نامههای سیمین دانشور و جلال آلاحمد تدوین و تنظیم :مسعود جعفری
– دفتر عشق ترجمه مهدی سحابی
– مجموعه شعرهای غاده السمان شامل کتابهای زنی عاشق میان دوات، غمنامهای برای یاسمنها، ابدیت؛ لحظه عشق، در بند کردن رنگینکمان، رقص با جغد همگی با ترجمهی عبدالحسین فرزاد
– شمس پرنده (۴۸ غزل از دیوان شمس تبریزی) + عاشقانهها (شعرهای عاشقانه ایرانی با تصویرهایی از گنجینه موزه بریتانیا) + نغمههای بهشت مولانا همگی از نشر نظر
– رگ سرخی به تن بوم نوشته ملیحه صباغیان
– خورشید شاه بازنویسی مصطفی اسلامیه
– سوانح نوشتهی احمد غزالی
– مجموعه عاشقانههای نزار قبانی شامل کتابهای بلقیس و عاشقانههای دیگر، در بندر آبی چشمانت و بیروت ، عشق و باران به ترتیب ترجمهی موسی بیدج، احمد پوری و رضا عامری.
بعد، من فکر کردم ممکن است هر کدام از ما هم کتابهای عاشقانهی دیگری را بشناسیم و خوانده باشیم که از آنها در این فهرست یاد نشده باشد. پیشنهاد کردم هر کسی که علاقه و حوصله دارد دربارهی کتابهای عاشقانهای که خوانده و دوست داشته در وبلاگش بنویسد و خُب، تا الان دو نفر نوشتهاند؛ فاطیما و سورمهی عزیز
فاطیما این کتابها را معرّفی کرده است؛
– همان عشق / یان آندره آ
– بالهای شکسته / جبران خلیل جبران
– نامههای عاشقانهی یک پیامبر / جبران خلیل جبران
– فراتر از بودن / کریستیان بوبن
این هم فهرستِ کتابهای سورمه است؛
«شازده کوچولو» از سنت اگزوپری
«فراتر از بودن» از کریستین بوبن
همین طور «ستایش هیچ» از بوبن با ترجمه ی پیروز سیار
«و حتی یک کلمه هم نگفت» + «عقاید یک دلقک» از هاینریش بل
من از بچّگی کتاب زیاد میخواندم، ولی نمیخریدم. مخصوصن، کتابِ رُمان و داستان نمیخریدم. با خودم میگفتم مگر آدمِ عاقل پول میدهد بابتِ کتاب داستان؟ و عاقل ماندم تا وقتیکه دلم لرزید و دچار یکجور عشق افلاطونی شدم و افتادم توی کتابفروشیهای شهر و دیگر هر کتابی که میدیدم توی عنوانش «عشق» دارد فوری میخریدم و هدیه میدادم به عشقِ موردنظر یا به خودم که اینقدر عاشق بودم. برای همین کتابهایی توی کتابخانهام دارم که در یک دورهی سه ماهه خریدهام با موضوع عشق؛ از ضیافتِ عشق افلاطون تا خاطرات عاشقانهی یک گدا و از صد غزلِ عاشقانهی نرودا تا نامههای فروغ به شاپور؛ اوّلیّن تپشهای عاشقانهی قلبم.
پیشنهادهای اصلی من این کتابها هستند؛
– نارسیس و گولدموند نوشتهی هرمان هسه
– عشق سالهای وبا نوشتهی گابریل گارسیا مارکز
– سمفونی مردگان نوشتهی عبّاس معروفی
– به علاوهی دو کتاب از نادر ابراهیمی؛ «یک عاشقانهی آرام» با «چهل نامهی کوتاه به همسرم» که خودم از هولدرلین هدیه گرفتهام.
یک صفحهی سفید باز کردهام جلویم، از وُرد. ویندوز را که عوض کردم، لایو رایتر ندارم دیگر. وردپرس هم کلن قاطیست، برای من قاطیتر. اعصابِ فولادی هم ندارم، برای یک نوشتهی وبلاگی باید هزاربار لاگین کنم و پابلیش و فلان تا بلکه بهروز شود اینجا. کارم زیاد است و وقتی که دارم، کم، خیلی کم. الان هم «روز جهانی وبلاگ» را بهانه کردهام. راستش، بیشتر دلم میخواست آغازِ چهارسالگی ِ چهارستاره دیگر سوت و کور نباشد.
از پارسال که این یادداشت را نوشتم کلّی فرق کردهست داستانِ من. مثلن؟ یکی عینکام. عینکام را عوض کردهام، یک ماه نشدهست هنوز و تازه، بعد از ده سال فهمیدهام شیشهی عینک را نه با الکل، که باید با آب و مایع ظرفشویی شست. دیگر؟ رفتهام سرکاری که قبلن خیال میکردم متنفرم ازش و حالا میبینم عاشقش هستم. شما خیال کن معلّم شدهام مثلن. بعد من آدمی بودم که اگر دوبار، یک حرفی را میگفتم بارِ بعدش جوش میآوردم حسابی و تحمّل بچّهی خنگِ دیرفهم را نداشتم ابدن. حالا چی؟ شصت دقیقهی تمام مینشینم و یک کاغذرنگیِ مربعشکل را میگیرم توی دستم و نشانِ علیرضا میدهم که «هی بچّه. نگاه! این دو طرفِ کاغذ را به هم نزدیک کن، از وسط تا کن تا مربع بشود شکلِ دوتا مثلث.» بعد علیرضا چه میکند؟ به جای اینکه زاویهی آ و ج را با هم میزان کند، ج و ب یا د و ج را به هم میچسباند. نه، علیرضا بچّهی شش ماههی فاقد نگهداری ذهنی نیست! میرود کلاسِ دوم مهر امسال. فاطمه هم از علیرضا بدتر. بیست دقیقه طول میکشد اسمش را بنویسد آن هم منهای حرفِ آخر، اینقدر کُند. من ولی اخم نمیشوم و رو ترش نمیکنم و باصبر منتظر میمانم، چه همه صبورم. نه؟
اوهوم. اینطوریست داستانِ من و مهمتر اینکه کمحرف شدهام، خیلی. حالا نه برای وبلاگ نوشتن، درمجموع حرفام نمیآید دیگر. بیشتر از همیشه به تلفن جواب نمیدهم و گاهی که گوشی را برمیدارم بعد از «سلام. من خوبم و تو خوبی؟» رسمن میمانم که چی باید گفت حالا؟ حتی یکروزی مثلن، با «هولدرلین» رفته بودیم خانهی هنرمندان و نشسته بودیم روی نیمکت، زیر سایهی درخت، خیلی هم ساکت. نمیدانم چهقدر گذشت که «هولدرلین» گفت: حرف بزنیم خب. گفتم: چی؟ انگار گفت حرفِ عاشقانه. بعد پرسیدم مثلن چی؟ که زدیم زیر خنده دوتایی.
حالا؟ اوّل، تولّدِ وبلاگام را به خودم تبریک میگویم و دوّم، روز جهانی وبلاگ را به شماهای وبلاگنویس. تبریک دارد اصلن؟ چه میدانم. تعارفهای معاشرتی کم بلد بودم و حالا آن کم را هم فراموش کردهام دیگر. مثلن، توی روابطِ رسمی/اداری/ماه مبارکیِ فعلیام وقتی ازم میپرسند: روزهای؟ میگویم: بله. بعد که میگویند: قبول باشه. جواب میدهم: مرسی. روزهی شما هم مبارک باشه. اینقدر پرت. سوّم را هم بگویم و خلاص. به دعوتِ اینجا و به رسمِ اینجا و عینهو اینجا از وبلاگهای جدیدی مینویسم که دوستشان دارم ولی نه پنجتا، به نیّتِ آغاز چهارسالگیِ چهارستاره چهارتا؛
اوّل) پیامبری که با خدا همدست نیست
دوّم) ابر آبی
سوّم) خندههای صورتی
چهارم) گاهی مرا کم بیاور
توضیح هم ندارم دربارهشان مگر اینکه میخوانمشان، مرتّب.
پی.نوشت ۱)؛ میخواستم اوّل تسویهحساب کنم با علیها، بعد هنرش را رو کنم برایتان که نشد. شمایل تازهی وبلاگ را هوا میکنم تا انشاءالله زودتر حسابمان را هم صاف کنم.
پیشنهادِ خانم چپکوک را دوست داشتم. هماین که فهرست نوشتهاند دربارهی بهترین کتابهای کودک و نوجوان از نظر خودشان و بعد سفارش کردهاند محض عیدی، امسال برای بچّهها کتاب بخریم. علیاصغر سیدآبادی هم یک توصیهنامهی مفصل نوشتهاند از فهرست کتابهای منتخب برای عیدی به کودکان و نوجوانان. من هم با توجه به معیارهایی که دوستان درنظرگرفتهاند + سلیقهی شخصی خودم، چند مجموعه کتاب معرّفی میکنم که برای نوجوانان منتشر شده است.
– مجموعهی چندجلدی «جودی دمدمی» را «مگان مکدونالد» نوشته و «محبوبه نجفخانی» ترجمه کرده است. شخصیّت اصلیِ این رُمان کودکانه، جودی دانشآموز کلاس سوّم دبستان است. این مجموعه شامل پنج جلد کتاب با عنوانهای «جودی انجمن مخفی تشکیل میدهد»، «جودی مشهور میشود»، «جودی دنیا را نجات میدهد»، «جودی آینده را پیشگویی میکند»، «جودی دکتر میشود» است و پُر از دغدغههای دانشآموزانِ امروزی. البته، انتشارات افق علاوه بر «جودی» یک دخترِ بامزهی دیگر هم دارد به نام «آمبر براون»؛ یک دختر رنگی رنگی که هم سن و سالِ جودی است با این تفاوت که پدر و مادر آمبر از همدیگر جدا شدهاند و در ماجراهای او علاوهبر داستانهایی دربارهی دوستان، مدرسه و … با مسائل ریز و درشتِ کودکانِ طلاق هم روبهرو میشویم. مجموعهی «آمبر براون» را «پائولا دانزیگر» نوشته و «فرمهر منجزی» ترجمه کرده و شامل نه جلد کتاب است با عنوانهای «آمبر براون یک مداد شمعی نیست»، «آمبر براون آبلهمرغان خوردنی نیست»، «آمبر براون به کلاس چهارم میرود»، «آمبر براون امتیاز بیشتری میخواهد»، «همیشه آمبر براون»، «آمبر براون قرمز میشود»، «آمبر براون احساس آبی دارد»، «من آمبر براون»، «آمبر براون از حسودی کبود میشود».
از تازهترین ُرمانهای خوب که نشر افق برای نوجوانان منتشر کرده است دو کتاب را پیشنهاد میکنم؛ تهران کوچهی اشباح و پرنیان و پسرک. کتاب اوّل را «سیامک گلشیری» نوشته است در ژانر وحشت. دوّمی را «لوئیس لوری» نوشته است و ماجرای کتاب هم دربارهی مسائل اجتماعی و مشکلات خانوادگیست و هم فضای شاعرانهی فانتزی دارد این داستان.
– مجموعهی «علوم ترسناک» را هم نشر پیدایش برای نوجوانان منتشر کرده است. موضوع اصلی کتابهای این مجموعه طرح و بیان مسائلِ علمی است امّا، دیگر خبری نیست از آن متونِ سخت و آزمایشهای دشوار و تصاویرِ کتابهای مدرسه. برخلافِ عنوان مجموعه، کتابهای «نیک آرنولد» دوستداشتنی هستند. روی جلد تأکید شده که علوم ترسناک «کتاب خودآموز» است. و تا الان، بیشتر از بیست کتاب از این مجموعه توسط «محمود مزینانی» ترجمه و چاپ شده است؛ آزمایشهای شگفتانگیز، آزمایشهای جورواجور با اعضای بدن، آزمایشهای حسابی مشهور، آزمایشهای مغز شگفتانگیز، گوارش نفرتانگیز، آزمایشهای انفجاری، هیولاهای میکروسکوپی، نبرد ترسناک برای پرواز، میکروبهای ترسناک، مغز پیچیده، خودآزماییهای علوم ترسناک، هرج و مرج شیمیایی، نورهای ترسناک، گیاهان شرور، کتابچهی بدن، طبیعت ترسناک، صداهای ترسناک، ستارگان و سیارههای ترسناک، زشتهای زیبا، حیوانات خشمگین، فسیلهای اسرارآمیز، شوک الکتریسیته، شگفتیهای بدن، دانشمندان زحمتکش، حقایق هولناک دربارهی نیروها، جانداران سمی هولناک، پزشکی پردردسر، آزمایشهای مورمور کننده، حقایق هولناک دربارهی زمان، انرژیهای مرگبار، اختراعات شیطانی و ….
– مجموعهی «تاریخ علم» را مؤسسهی فرهنگی و انتشاراتی محراب قلم برای نوجوانان منتشر کرده است. «علم در بینالنهرین»، «علم در یونان باستان»، «علم در چین باستان»، «علم در روم باستان»، «علم در مصر باستان» و «علم در اسلام» عنوان کتابهای این مجموعه هستند + «علم در ایران باستان» که «حسن سالاری» شش جلد اوّل را ترجمه کرده و آخری را تألیف. کتابهای این مجموعه ساختاری مشابه دارند با تعداد صفحات یکسان و هر کدام در شش فصل جداگانه با بررسی نخستین ایدههای علمی و پیشرفتهای آنها در گذر زمان در محدودهی مشخص جغرافیایی، از گذشته به زمان حال پل میزنند.
+ کتابی در انتظار توست، آن را پیدا کن (لحظههای کاغذی)
*عکس را هم از اینجا برداشتهام.
سه سال قبل، نهم شهریور، وقتی از سَر یک دلخوشیِ کوچکِ دخترانه، یک حساب کاربری ساختم در «بلاگفا» که وبلاگی داشته باشم محض ثبتِ هماین روزهای سادهی زندگیام، خیال نمیکردم بهقدر سه ماه دوام بیاورم و امروز، سالی از پی سالِ دیگر میگذرد و من، … هرچند دیگر خبری از آن شوق و عطشِ سابق نیست. من دچار یکجور کسالت مزمن شدهام و لکنت اساسی در ردیف کردن جملات و کو آن بازی با کلمات؟ امّا ته دلم، هنوز وبلاگ و وبلاگنویسی و این هویّت ویژهی مجازی را دوست دارم و هی هر روز خدا، به خودم میگویم از این صبح، دوباره میشوی همآن دخترکِ میرزابنویسِ قبل که بیملاحظه، خویشتننگاری میکرد و کلّی میل داشت برای کشفِ متون ملّت و صد البته، هزارلایهی وجودیِ دیگرانِ واقعی و مجازی و غیره. بلی. یک صبح، اوضاع به راه خواهد شد اگر این شبِ نمناک و تاریکیِ مستمر به زلالِ خوبِ آسایش و پناهِ گرمِ آرامش ختم به خیر شود ….
بیمناسبت نیست در این سالگرد، که همزمان شده با روز جهانی وبلاگ، طبق دستورالعمل، پنج وبلاگِ دوست را معرّفی کنم که آشنایی با ایشان فرصتی بود مغتنم با حکمتهای بسیار.
:: گاوخونی: {FEED} اینجا نیازی ندارد به معرّفی من بس که پُرمخاطب است با خوانندگانِ پایهی پیگیر. از خوبیِ موسیقی متن و لذّتِ مرور آن خطابهی همیشه جذابِ «درباره»ی وبلاگ که فاکتور بگیرم، حرف دربارهی باقی مطالب پایانی ندارد. نثر خاص، اشعارِ زیبا، موشکافی و نکتهسنجیهای ادبی و اجتماعی نویسندهی «گاوخونی» را بیاندازه میپسندم و هنوزم، «گاوخونی» محبوبترین وبلاگِ من است.
:: خیاط باشی: {FEED} مگر میشود یک خانوم مهندسِ باهوشِ خواستنی در کسوت یک «خیاطباشی» دوزندگیِ مجازی راه بیندازد و آدم جذب نشود؟ موضوع در حدّ طرح مسئله هم بهقدرکافی جالب توجّه است چهبرسد بهاینکه شما با نویسندهی این وبلاگ یک حالتهای همزادبودهگی داشته باشید. یعنی من میتوانم تا ابد، هی دربارهی اینجا بنویسم، یکطوری که دستآخر شما به خاطر سواد، ادبیات، نگاه خاص، لحن یا علاقه به خیاطی و یا مسائل ریز و درشت دیگر تا همیشه «خیاط باشی» را خواهید خواند یا خُل میشوید. حالت دیگری ندارد.
:: راه من: {FEED} کافیست یک کلیک مرحمت کنید و یک نگاهِ هماینجوری بیندازید به آن فهرستِ بالابلندِ دستهبندیِ موضوعی این وبلاگ تا دستگیرتان شود نویسندهی آن چه همه فنحریفی است؛ از ترانهسرایی و مینیمالنویسی تا شعرنو و یادداشتهای سیاسی و اجتماعی با ورزش و پادکست و الی همهچی؛ طیفِ گستردهای از ادب و هنر و زندگی با یک نفر نویسنده که «مثل یک رود آرام و در خویش» میرود ….
:: این روزها: {FEED} نویسندهی این وبلاگ، یک وبلاگبهدوشِ حسابیست با کلّی سابقه در امر حذف و ساخت دوبارهی وبلاگ. آشنایی من با او، به همان اوایل وبلاگنویسیام برمیگردد که «این روزها»یش نسبت به باقی وبلاگهایش، ویژگی منحصربهفردی دارد از لحاظ عاشقیّت و در شُرفِ ازدواجبودهگی نویسنده که باعث شده این یادداشتهای روزمره، عطرِ خوب زندگی داشته باشد با امید + فکر و خیالهای زنانه پیش از رفتن زیر سقف یک خانه با آقای همسَر آینده که خواندن آنها برای من عزیز است و دوستداشتنی.
:: نیمهی پنهان ماه: {FEED} اینجا یک وبلاگِ شُسته رُفتهی تمیزِ منظّم است با موضوع موسیقی. سلیقهی نویسندهی وبلاگ در گزینش عکس و انتخاب ترانههای زیبای فارسی و غیرفارسی عالیست + صدای زیبای خودشان در اجرا و دکلمه که در قالب پادکست در وبلاگ قرار میدهند.
* * *
در پایان، با شادباش و کلّی آرزوهای خوب برای همهی دوستانِ وبلاگنویساَم، ضمن قرائتِ مجدّدِ این نامه، دو سالگیِ چهار ستاره مانده به صبح را نیز (با تأخیر) به خودم تبریک میگویم.
آقای مسیح، این نامه نوشته میشود به دعوت زهرا و به مناسبت ابن فراخوان ولی، نه برای شما بلکه برای یک دوست که … و با یادِ دوستی دیگر که سابقهی معرفتی بود میان ما و به خاطر خودم بیشتر و شما، اگر دوست داری شکایتنامه بخوانی از این روزگار نامساعد، اینور/ اونور وبلاگستان کلیک کن، دستخالی نمیمانی. من ولی، کاری به کارِ هیچی ندارم مگر خودم. پی صلح هم نیستم مگر با خدا که رضایت بدهم به رضای او و درست است که شما در آن انجیل، باب متی امر فرمودهای “بخواهید، تا به شما داده شود. بجویید تا بیابید. در بزنید، تا به روی شما باز شود. زیرا، هر که چیزی بخواهد، بهدست خواهد آورد، و هر که بجوید، خواهد یافت. کافی است در بزنید، که در به رویتان باز میشود. “ امّا من دیگر از این اعتقاداتِ حاجتبده هم ندارم توی ذهنام بس که تق تق، کلونِ در را کوبیدهام و به رویاَم باز نشد آخر. من همینطوری ایستادهام آن پُشت ولی، راضیام به علی. سکوت هم علامت رضا بود دیگر. خدای من، اینطوری اجابت کرده است مرا. پریشاننوشت مرا هم بگذار به حساب دلخرابیاَم و همین و برو دلدار رو خبر کن خُب.
دنیا غم دائم است و انسان یکی و آن یکی تنهایی و دیگری عشق که همیشهی فاصلههاست … ولی من، گفتهام پیش از این، فاصله مانع نمیشود برای فتح شب … البت، شما که خودت ستارهشناس هستی هنوزم … یادت نیست آن باورهای غمگینِ زیبا؛ “برو به همه بگو وقتی ستارهات چشمک میزند کسی هست که زیر لب بشمردش. “ روی خطِ پیشانیام نوشته بودند؛ ستاره باش ُ چشمک بزن به سایهی همیشهی یک ماه
من پی نشانه، ستاره شدم و دلام میخواست یک سفر بروم تا ماه که دیدم، خودم ماه شدهام. حال، اگر حقیقتی هم باشد به دارِ این دنیا، همین یکی بیشتر نیست به مولا؛ «من عرف نفسه عرف ربه»
نگاه میکنم به خودم، یک آسمانِ پُرستاره در من نفس میکشد، هنوزم با دستهایم گریه میکنم و ضربان است که میریزد به نگاهام و نوشتههایم را به شکل و رنگی مینویسم که رازی پنهان داشته باشد در دل … همهی عمر، از فکرم به دل رسیدم و از دل به باطنام … هنوزم، دیگران در عجب هستند از من، چگونه همزمان دچار حسهای متضادم در خودم و من، یکی همان دخترکِ کوچکام در دلاَم که معصوم است و پُرگناه و دیگری، همان دیکتاتورِ ظلم و ظالم ِ عیان بر شُمای دوباره پُرگناه. میان من و من درهای عمیق است که پُل نمیخورد بین اقلیمهای درونیاَم. به شدّت، هستم و درواقع، نیستم. به گمانام اینگونه میرسد که انسان از زیادی بزرگیست که هی خودش را در خودش گم میکند. نگاه که میکنم در جسم کوچکاَم، جهانِ وسیع پیچیدهای را میبینم که روشن است و شفّاف؛ تناقض، بزرگترین تراژدی زندگی من است.
من، خصلتِ خوشایند/ ناخوشایندی دارم در مایهی این مَثل؛ «هر که از دیده رود، از دل برود.» و نبوغِ خوب/ ناخوبی در فراموشی + احساساتِ بیغشِ منتشر؛ دوست دارم زلال زندگی کنم و بیمسأله که اگر دلاَم برود با مهر کسی، من پی دلاَم هستم با محبّت ولی نه از روی هیجانزدگیهای بیسبب که با – خدای ناکرده – فقدان، تباهی ِ یاد حاصل شود در ضمیرم که اصلآ و ابدآ، که هنوزم باورم این است؛ هر چیزی/ هر کسی که به من نرسید، از من نبوده است پس. میبینی که همهی شناختِ من از خودم بر حق بود و آن حرف یکی مانده به آخر نشد ته قصّهی من و دوام آوردم به خوبی، به خوشی، به شور و شادی که من همیشه «به صداهای بادخیزی تعلّق داشتم که عاشق ِ عشق بودند و نه دیگری.»
هر چیزی/ کسی که از دست میرود، از چشمانداز آدمی جدا میشود امّا درکِ حضور، بندِ رؤیت ما نیست که. آدمی پی همین فهمهای سادهی کوچک است که رشد میکند و قد میکشد وگرنه، من از کجایاَم مدرکِ مستند دربیاورم که معلوم باشد از آمدن کسی به واقع خوشحال شدهام و از رفتن وی، به قاعده غمگین. گواهی نیست؛ آن هم در روزگارِ مردمانِ حالای زمین که دغلبازی و ریاکاری عامترین و عادیترین خصیصهی ایشان است و باقی به فراموشی سپرده شدهاند! و من بوی بهبود نمیشنوم از اوضاع جهان – با این همه، مُدام از راه دل رفتهام و اشتباه نکردهام هنوز؛ «آدم اگر راست خودش را بگیرد و برود گم نمیشود.» اسمایلی شازده کوچولو
شادی و غصّه که فراوانیِ ناگزیر ِ دنیاست و چهباک از اینها. دوستی هم که اختیار نمیآورد، محبّت میآورد و محبّت، تیزترین تیغ است که رگِ حیاتِ تو را میبُرد؛ با خیلی درد! ولی، بی خونریزی؛ تمیز و نظیف! و آدم ریز ریز میمیرد؛ ساکت و پنهان؛ بهویژه اگر حرفِ شرطی در میان باشد؛ مثلن «بی عشق» پس، خیالهای خوب، خوابهای خوب به همراه نمیآورند. باید مردانه به میدان رفت و مُرد و تمام. نقطه. دیگر چه ضرورت است که من این زنهای عاشقاَم را به خلوت و جاده و جنگل و جهان رهسپار کنم که دستآخر هم عاقبت ایشان بشود شعر صائب؛ “شادم به مرگ خود که هلاک تو میشوم/ با زندگی خوشاَم که بمیرم برای تو”
دوست داشتم این گفتهای پریشان را بنویسم که مثلن حرف زده باشیم با هم که انگاری یادِ گذشتهی آبادِ آنجا که بارانی بودی هنوز با آن صدای شفّاف و کلمات درخشنده و برای اینکه همیشه خواناییِ شما را دوست داشتم و دوست دارم دوباره از سر بگیری آن یادداشتهای دمدست را که آرامِ دلِ بسیاری بود و حالا، … نمیدانم. خیال میکنی اگر من هم برای شما یک ایمیل بفرستم با یک فعل امری ساده که «بنویس …» آنگونه اثر دارد که بنویسِ شما کاری بود برای من؟ آنقدر که بیشتر از دو سال است بیوقفه نوشتهام از هردری به راهِ دلی که دختری بود با سودای شور و شعر …
+ دعوتیها؛ محمّد امین، فؤاد، محمّد با سارا، مریم، سارا، آرزو البته شما به نامهی من توجّه نکنید و فراخوان را مدنظر قرار بدهید.
<><><>
- سارا (سارای انار به قول خودم) نامهاش را نوشت برای مسیح، کلّی هم قشنگ است و دوستداشتنی؛ اینجا بخوانیدش؛ “از من دعوت کردهاند برای شما نامه بنویسم. آخه من که حرفی با شما ندارم. ماشالله ماشالله هفت قرآن وسط ما خودمون از این درها زیاد داریم که بکوبیمش… ولی من همیشه یک سوالاتی داشتم که از شما بپرسم. نه! اصلا در رابطه با پدر جنابعالی و سرکار خانوم مریم مجدلیه نیست. بالاخره این مسائل خصوصیه و به خود شما ربط داره. من دربارهء پدر بچهء خودم هم سوال نمی کنم، چه برسه به پدر شما. ولی راسته که میگن شما اون موقع ها ریش نداشتی و بعداْ بسیجی های بیزانس برات حرف درآوردن؟ “
- و وقتی فؤادِ ترانهنویس، نامهنویس میشود و “راه من” را میرساند به “گوری در آسمان” ؛ اینجا نامهاش را بخوانید؛ “راستی مسیح من علاوه بر وبلاگ ترانه هم مینویسم، فکر میکنم دنیا عوض میشود. خوشخیالی هم مرض شیرینیست. میدانم تو هم به این مرض دچار بودهای. خوشخیالها هم عالمی دارند ها. دنیا را به حال خود بگذار. مسیح، تو میدانی شیمی نساجی و علوم الیاف چه ربطی به فیزیک دارد؟ آخر تو چه پیغمبری هستی که نمیدانی، در این مورد هم مثل همیم، من هم نمیدانم. به درک، این را هم بیخیال میشویم. “
- و امّا نامهی آرزو جان (جوانترین دبیر بازنشسته) که کلّی شرمندهی مهر و محبّتاش شدم من و ایشالله عروسیام دعوتاش کنم. نامهاش را بخوانید اینجا؛ ” رویا – میشناسیدش که؟!- ازم خواسته براتون نامه بنویسم؛ بس که میدونه که هوارتا بهش عقشولیام (هزار باره میگم و هزار باره شادم که میگم) و عمراً بتونم دعوتهاش رو رد کنم؛ حالا حتی شده این دعوت، دعوت به نوشتنِ نامهای باشه برای شما که کم میشناسمتون. “
نگاه کنید به این کتابهای روانشناسی که دربارهی اختلالهای روانی نوشته شدهاند، فرق گذاشته مابین ترس معمولی و فوبیا (Phobia) که گونهای اختلالِ روانپزشکی است و تفاوتِ آن برمیگردد به اینکه ترس وقتی حالتِ مرضی پیدا میکند که یک هراسِ مُدام باشد از بعضی اشیا یا موقعیّتهایی که هیچ آسیبی نمیزنند به فرد و یا خطری را باعث نمیشوند.
مثلن عدّهای هستند چنان درگیر ترسهای خود شدهاند که تمام مدّت، در فکر موضوع موردِ وحشت خود هستند. + اینکه، گاهی شدّت ترس به اندازهای است که آدم را غافل/ دور میکند از امور روزانهی زندگیاَش یا اختلال به وجود میآورد در کارکردش.
فرض کنید یکی دچار وحشت از آسانسور باشد و کاری داشته باشد در طبقهی چهل و هشتم یک آسمانخراش و دیرش هم شده باشد و طفلکی، باید چهل و هشت طبقه پله را گز کند به خاطرِ یک ترسِ مرضیِ بیعلّت! تازه، از کار و زندگیاش هم باز بماند.
یعنی، ترس وقتی بیتناسب باشد و همراه با اغراق میشود یک بیماری روانی، هیچ دلیلی وجود ندارد که آدم از شیء (عروسکهای پلاستیکی جانوران مثلن) یا موقعیّتی (تاریکی مثلن) بترسد امّا همین آدمِ بنده خدای ترسو، قدرت و شهامت هم ندارد که خودش را رها کند از این هراسِ بیاساس و اگر فرار نکند از موضوع یا موقعیّت هراسآلود، وقتی که در یک خانهی تاریک (مثلن البته) قرار میگیرد دچار اضطراب میشود و با کلّی ناراحتی و فشار روانی، میگذراند آن موقعیّت را. حالا غش و ضعف را نمیگویم که گاهی عدّهای (مثلن با دیدن گربهای، گاوی، سوسکی …) چه میشوند از شدّت ترس.
دربارهی فوبیا میتوانید اینجا و اینجا و اینجا و اینجا را بخوانید. یک نگاهی هم بیندازید به این فهرست که انواع هراسهای شدید را فهرست کرده است. چندتایی ترس بامزه هم دارد؛ مثلن زیبازنهراسی یا زانوترسی یا ریزهراسی.
خُب، چر اینطوری نگاه میکنید؟ پیش روضه نوشتهام محضِ آمادگیِ ورود به بازیِ وبلاگیِ «ترس» که «میلاد» دعوت کرده از ما، و «ملخ» صورت خلاصه شدهی همهی ترسهای خودش است و آنوقت، من عاشق ملخاَم ولی … در واقع، خاطرم نیست که از جانور خاصّی ترسیده باشم حتّا در کودکیهایم. از تنهایی و تاریکی و … هم نمیترسم فقط گاهی از مرگ چرا. به خصوص تازگی، یکطورهایی دچار وحشت شدهام از مُردن؛ مرگِ خودم و دیگران. البته فکر میکنم بیشتر از ترس، نوعی دلناخوشی باشد. یعنی، دلام نمیخواهد بمیرم.
امّا، اعتراف به بزرگترین هراسِ زندگیام کمی خندهدار است. شاید برای آن عدّهای که مرا خوبتر میشناسند خیلی خیلی خندهدارتر! تعجّب میریزید به چشم و سؤال به چهره که چی؟ چهطور؟ خُب، دستکم به نظر من خندهدار است که یک آدم ِ اجتماعی و برونگرا، از «دیگران» به عنوان بزرگترین هراسِ زندگیاَش نام ببرد. ولی، متأسفانه/ خوشبختانه خیال میکنم من همیشهی عمرم بیشترینِ ترسی که تجربه کردهام از سوی «دیگران» بوده است همانطوری که بهترین لذّتهای زندگیام ربطِ مستقیم غیرقابلانکار داشته است به ایشان؛ به «دیگران». میپرسید یعنی چی؟ چرا پرت و پلا مینویسم؟ پرت و پلایم کجا بود؟ همین است حقیقت. شما باید این را هم درنظر بگیرید که عدّهای هستند که میتوانند برخی خصوصیّات متناقض را همزمان داشته باشند؛ یکی من.
من، «دیگران» را دوست دارم. چه بسیار دوستانِ عزیزی که نقطهی عطفی بودهاند در زندگیاَم و بودنِ ایشان، مثبت بوده برایاَم و خوشایند گذشته است عمرم با ایشان و حظِ زیاد بُردهام از رفاقتشان ولی، … هستهی اصلی تمام (تمام با تأکید) مشکلاتِ من نیز «دیگران» بودهاند و ارتباطی که گرفتهام با همهی خوبیهایش، مسأله و دغدغه هم برایاَم پیش آورده است؛ خیلی زیاد.
من بلدم تنهایی هم زندگی کنم. نبوغِ عجیبی دارم در فراموشی و استعدادِ شگفتی در گذاشتن و رفتن. یاد گرفتهام خودم باشم و خودم؛ خوش باشم و کمحوصلهگی نکنم و سرگرم باشم و زندگی کنم بی دیگران حتّا. یعنی، قدرت این را دارم که کلهم حذف کنم ایشان را از زندگیاَم امّا، بدبختی/خوشبختیاَم این است که سرچشمهی محبّت فزایندهای را نیز در خودم سراغ دارم که نیاز دارد به «دیگران» محضِ دوستداشتنِ ایشان و چهبسا، … میدانید گاهی حرصاَم میگیرد از خودم که چرا نمیترسم؟ چرا افسرده نمیشوم؟ و چرا نمیمیرم؟ وقتی کسی نیست. وقتی تنهام.
دعوتیها؛ این روزها و صید قزلآلا در مدرسه و پیچک سر به هوا و بادوم
اجابتکردهها؛ ترسبازی + آرزو…ترس
ته نوشت)؛ دلم میخواست یکطور دیگری بودم؛ یکطوری که وقتی کسی (کسی که دلبستهاَش هستم) میرود، من هم از دست بروم! نه اینکه هی هر چه میگذرد من سختتر، سنگتر بشوم! دلاَم از آن مُدل زندگیهایی میخواهد که آدم یک روز هم دوام نمیآورد بعدِ رفتن ِ کسی (کسی که دلبستهاَش است …