چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

یک صفحه‌ی سفید باز کرده‌ام جلویم، از وُرد. ویندوز را که عوض کردم، لایو رایتر ندارم دیگر. وردپرس هم کلن قاطی‌ست، برای من قاطی‌تر. اعصابِ فولادی هم ندارم، برای یک نوشته‌ی وبلاگی باید هزاربار لاگین کنم و پابلیش و فلان تا بلکه به‌روز شود این‌جا. کارم زیاد است و وقتی که دارم، کم، خیلی کم. الان هم «روز جهانی وبلاگ» را بهانه کرده‌ام. راستش، بیش‌تر دلم می‌خواست آغازِ چهارسالگی ِ چهارستاره دیگر سوت و کور نباشد.
از پارسال که این یادداشت را نوشتم کلّی فرق کرده‌ست داستانِ من. مثلن؟ یکی عینک‌ام. عینک‌ام را عوض کرده‌ام، یک ماه نشده‌ست هنوز و تازه، بعد از ده سال فهمیده‌ام شیشه‌ی عینک را نه با الکل، که باید با آب و مایع ظرفشویی شست. دیگر؟ رفته‌ام سرکاری که قبلن خیال می‌کردم متنفرم ازش و حالا می‌بینم عاشقش هستم. شما خیال کن معلّم شده‌ام مثلن. بعد من آدمی بودم که اگر دوبار، یک حرفی را می‌گفتم بارِ بعدش جوش می‌آوردم حسابی و تحمّل بچّه‌ی خنگِ دیرفهم را نداشتم ابدن. حالا چی؟ شصت دقیقه‌ی تمام می‌نشینم و یک کاغذرنگیِ مربع‌شکل را می‌گیرم توی دستم و نشانِ علیرضا می‌دهم که «هی بچّه. نگاه! این دو طرفِ کاغذ را به هم نزدیک کن، از وسط‌ تا کن تا مربع بشود شکلِ دوتا مثلث.» بعد علیرضا چه می‌کند؟ به جای این‌که زاویه‌ی آ و ج را با هم میزان کند، ج و ب یا د و ج را به هم می‌چسباند. نه، علیرضا بچّه‌ی شش ماهه‌‌ی فاقد نگه‌داری ذهنی نیست! می‌رود کلاسِ دوم مهر امسال. فاطمه هم از علیرضا بدتر. بیست دقیقه طول می‌کشد اسمش را بنویسد آن هم منهای حرفِ آخر، این‌قدر کُند. من ولی اخم نمی‌شوم و رو‌ ترش نمی‌کنم و باصبر منتظر می‌مانم، چه همه صبورم. نه؟
اوهوم. این‌طوری‌ست داستانِ من و مهم‌تر این‌که کم‌حرف شده‌ام، خیلی. حالا نه برای وبلاگ نوشتن، درمجموع حرف‌ام نمی‌آید دیگر. بیش‌تر از همیشه به تلفن جواب نمی‌دهم و گاهی که گوشی را برمی‌دارم بعد از «سلام. من خوبم و تو خوبی؟» رسمن می‌مانم که چی باید گفت حالا؟ حتی یک‌روزی مثلن، با «هولدرلین» رفته بودیم خانه‌ی هنرمندان و نشسته‌ بودیم روی نیمکت، زیر سایه‌ی درخت، خیلی هم ساکت. نمی‌دانم چه‌قدر گذشت که «هولدرلین» گفت: حرف بزنیم خب. گفتم: چی؟ انگار گفت حرفِ عاشقانه. بعد پرسیدم مثلن چی؟ که زدیم زیر خنده دوتایی.

Blog Day 2010

حالا؟ اوّل، تولّدِ وبلاگ‌ام را به خودم تبریک می‌گویم و دوّم، روز جهانی وبلاگ را به شماهای وبلاگ‌نویس. تبریک دارد اصلن؟ چه می‌دانم. تعارف‌های معاشرتی کم بلد بودم و حالا آن کم را هم فراموش کرده‌ام دیگر. مثلن، توی روابطِ رسمی‌/اداری/ماه مبارکیِ فعلی‌ام وقتی ازم می‌پرسند: روزه‌ای؟ می‌گویم: بله. بعد که می‌گویند: قبول باشه. جواب می‌دهم: مرسی. روزه‌ی شما هم مبارک باشه. این‌قدر پرت. سوّم را هم بگویم و خلاص. به دعوتِ این‌جا و به رسمِ این‌جا و عینهو این‌جا از وبلاگ‌های جدیدی می‌نویسم که دوست‌شان دارم ولی نه پنج‌تا، به نیّتِ آغاز چهارسالگیِ چهارستاره چهارتا؛

اوّل) پیامبری که با خدا هم‌دست نیست
دوّم) ابر آبی
سوّم) خنده‌های صورتی
چهارم) گاهی مرا کم بیاور

توضیح هم ندارم درباره‌شان مگر این‌که می‌خوانم‌شان، مرتّب.

پی.نوشت ۱)؛ می‌خواستم اوّل تسویه‌حساب کنم با علیها، بعد هنرش را رو کنم برایتان که نشد. شمایل تازه‌ی وبلاگ را هوا می‌کنم تا ان‌شاء‌الله زودتر حساب‌مان را هم صاف کنم.

پی.‌نوشت ۲)؛ یک‌سالگی، دوسالگی

۲ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. Arezoo در 10/09/01 گفت:

    Happy Birthday 4 4Star:)

  2. علیها در 10/09/12 گفت:

    چاکریم.

دیدگاه خود را ارسال کنید