چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

حالا یک امروز و امشبِ زندگی‌، ما خودمان را زده‌ایم به کوچه‌ی علی چپ، تو گیر داده‌ای به نیمه‌ی خالی لیوان؟! بی‌خیال دختر! به خاطره‌ی مشترکِ چهار نفره‌مان فکر کن که بعد از این، هر بار ِ رفتن به شهر کتاب، ما را به یادِ یکدیگر می‌اندازد؛ یک ساعتی از سه‌شنبه‌ای در سوّمین ماه بهار … پس‌فردای عمر، یک‌وقتی در نمی‌دانم چهل و چند سالگی‌مان، می‌بینی که نشسته‌ایم روی نیکمتِ پارک، بچّه‌مان هم رفته است پی تاب و سرسره بازی‌اش، بعد یاد امروز می‌افتیم که چهارتایی رفته بودیم شهرکتاب و بعدش، توی خیابان، تو می‌خواستی شهروندِ بافرهنگی باشی و از خط عابر رد شوی و من گفته بودم برویم روی آن پُل عابر که پلّه برقی دارد، بازی کنیم! بعدتر، جناب  جدا شد ازمان و من و تو با جناب  رفتیم توی آن پارک، جایی که بچّه‌ها بازی می‌کردند و یادت هست چقدر خندیده بودیم با هم؟ حالا هر وقت که لواشک بخورم یاد تو می‌افتم که چقدر اِوا و سوسولی! تمام کلمات و ترکیب‌های خنگ‌آلوده مرا به یاد جناب  می‌اندازد و شما هم محال است یادتان برود که من دلم یک پسر موفرفری سیاه‌چرده‌ی گنده‌ی تپل می‌خواهد! یا وقتی جناب  منصرف شد از خریدنِ ارباب حلقه‌ها، چقدر خندیده بودیم بابت دانلودین و پرینتیدن و پلاتیدن و …  بیا نیمه‌ی پُر لیوان را ببینیم با هر چی که دوست داریم؛ من نوشابه، تو دوغ! خوبه؟

پی.‌نوشت )؛ جهت اطلاع؛  توی تصویری می‌شود سرکار   و من ِ تصویری هم می‌شود سرکار

{عکس}

۸ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. پاپتی در 08/08/05 گفت:

    سلام… توی چهل و چند سالگی، بچه‌تان تازه تاب بازی می‌کند؟!…احتمالاً نوه‌تان نیست؟!…تو چرا اینقدر این بانو رو اذیت می‌کنی هان؟…حالا یکی با ادب‌ه و با نزاکت و تر و تمیز لواشک می‌خوره و تخمه نمی‌شکنه و دنبال سطل برا هسته‌ی گوجه سبز می‌گرده و از روی خط عابر رد می‌شه و اینا تو باید بهش بگی سوسول؟ :دی…پسر مو فرفری همینجوری می‌خوای یا پسر خودت این شکلی بشه؟…در هر صورت پسرش رو خواستی اینجا داریم…باباش رو هم خواستی اینجا هست…بیا ولی قول نمی‌دم قبول کنن!…اگه دختر خوبی باشی خودم وساطت می‌کنم!…یا حق…

  2. علی در 08/08/05 گفت:

    سلام! خوبین؟


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    :: مرسی. خوبم. عالیم یعنی!

  3. هلي تختي در 08/08/05 گفت:

    سیسرو:

    انسانها در هیچ یک از ویژگی هایشان به اندازه نیکی کردن به همنوعان خود خدای گونه نیستند.

  4. ابوذر در 08/08/05 گفت:

    energetic…
    چند تا پست در یک روز…
    ۳ تا…

  5. مریم باغ سیب در 08/08/05 گفت:

    سلام بانو جان
    خواستم بگویم که هی آمده‌ام و رفته ام این روزها میان ستاره‌های تو و خوب, این کلمات و جملات انگار خودم را, خود قبلی‌ام را شاید, یا خود حقیقی‌ام را به یادم می‌آورد و من هی خوانده‌ام خوانده‌ام…

    خواستم بگویم این چند روزه خوش گذشته به من با این ستاره‌های مانده به صبح و هم یک درد بدی خانه کرده گوشه دلم از همان خواندن‌ها

    یادم رفته بود بگویم
    ما بیشتر مشتاق دیداریم!!

  6. تهرانِ امروز … « چهار ستاره مانده به صبح در 08/09/07 گفت:

    […] نمی‌شود … هیچ … بگذریم … خواستم بگویم جای شما دو نفر خیلی خالی بود توی امروز ِ خوبِ من! هی تُف به خارج که یکی […]

  7. روزانه‌ترهای همان دخترک که چهار ستاره کم دارد در 08/10/29 گفت:

    […] که زمین بازی‌اش در عکس فوق مشاهده می‌شود. این‌جا، آن‌جاست که یک‌روزی، […]

  8. که یادم برود این چرخ « روزانه‌ترهای همان دخترک که چهار ستاره کم دارد در 08/10/29 گفت:

    […] که زمین بازی‌اش در عکس فوق مشاهده می‌شود. این‌جا، آن‌جاست که یک‌روزی، […]

  1. 3 بازتاب

  2. سپتامبر 7, 2008: تهرانِ امروز … « چهار ستاره مانده به صبح
  3. اکتبر 29, 2008: روزانه‌ترهای همان دخترک که چهار ستاره کم دارد
  4. اکتبر 29, 2008: که یادم برود این چرخ « روزانه‌ترهای همان دخترک که چهار ستاره کم دارد

دیدگاه خود را ارسال کنید