کدوم خزونِ خوشآواز، تو رو صدا کرد ای عاشق، که پر کشیدی بیپروا، به جستوجوی شقایق *
نشسته بودم کنار مادر و خالههایم. آنها شیون میکردند و من، ریزریز اشک میریختم و یاد بچّگیام بودم و باغِ آن سوی رودخانه، قاطرِ قهوهای، سیبهای کال و آقاجون که از آدامس متنفر بود. دلم میخواست برگردم به دهم بهمنِ پارسال، و نه دورتر. آقاجونم هی بگوید ازم عکس بگیر، با زنم، دخترم، دوستم. بعد، دوباره بنشینیم توی پرایدِ رضا و بیمقدمه بگویم که دارم ازدواج میکنم تا آقاجونم اصلنِ اصلن باور نکند.
توی همین فکرهایم که خالهام میرود روی منبر و بین دو گریه، حرفهای آخرِ آقاجون را واگویه میکند و میگوید که پدربزرگ دلش میخواست به خانهی من بیاید و همسرم را ببیند و ….
من؟ دلم میشکند و حواسم جمعِ وقتی میشود که خواهم مُرد. به خودم میگویم کاش در سکوت و خلوت بمیرم و بعد از من، ختم و ماتم نباشد و حتی گورم هم جایی گم بماند.
شب، هولدرلین برایم آهنگِ * شبزدهی ابی را میگذارد و توی بغلِ او خالی میشوم از گریه.
دیروز، ستّاره فرمانفرماییان فوت کرد و من به نوبهی خودم گریه کردم و یادِ سالهای دانشکده افتادم. وقتیکه کتاب خاطراتش را خوانده و تصمیم گرفته بودم مثل او زندگی کنم. بااینحال، درس و کلاسِ دانشگاه که تمام شد، من هیچوقت مددکار اجتماعی نبودم. فقط یک گواهی موقّتِ لیسانس داشتم (و دارم) که باهاش هی اقدام میکردم برای کار، سازمان بهزیستی، سازمان زندانها و … خُب، به نتیجه هم نرسیدم. چرا؟ یا پارتی نداشتم یا بچّهی شهید نبودم یا حافظ قرآن نبودم و یا قدّم کوتاه بود! برای تصاحبِ شغلی که مهمترین حرفش/هدفش برابرسازی فرصتها و برابری انسانهاست فقط نابرابری دیدم و گذشتم، از همهچیز.
ستّاره فرمانفرماییان، پایهگذار مددکاری اجتماعی در ایران، در جمع کارآموزان و همکاران
امروز، ناراحتام که ستّاره مُرد و هی یادِ حرفهایش میافتم در کتاب دختری از ایران که تعریف میکرد بعد از انقلاب، او را دستگیر کردند و بُردند زندان. چرا؟ بهخاطر برنامههایی که برای آموزش و رواجِ تنظیم خانواده و کمترزایی در ایران اجرا کرده بود. آخر، ستّاره متهم شده بود که از بستهشدنِ نطفهی سربازهای امام جلوگیری کرده و ….
و یادِ وقتی میافتم که ستّاره بعد از کلّی سختی و تحصیل در آمریکا به ایران برگشت تا دانشکدهی خدمات اجتماعی را تأسیس کند و بعد، با خانوم فرح افتادند پی راهاندازی مراکز رفاه خانواده و فلان و بهمان.
و یادِ وقتی میافتم که توانست خودش را از مرز افغانستان/پاکستان به هند برساند و بعد، با کشتی برود آمریکا، در بیکسی و بیچیزی.
و یادِ همهی جسارتها و شهامتهایش که از او زنی بینظیر و بیمانند ساخت که سخت بود و قوی.
مرتبط؛
+ ستاره فرمانفرماییان، مادر مددکاری اجتماعی ایران، درگذشت (بیبیسی فارسی)
+ ستاره فرمانفرماییان، مادر مددکاری در ایران، درگذشت (دویچهوله فارسی)
+ ستّاره فرمانفرماییان درگذشت (صدای آمریکا)
بعد از مصاحبهی فردوسیپور با دایی و مظلومی، دوربین رفت توی استودیوی پخش، یوسفی داشت از دایی تعریف میکرد که بهعنوان مربی بازنده اومده برای مصاحبه و خوبه که باقی مربیها هم بعد از باخت … دیگه حرفِ بعدشو یادم نیست تا اینکه تسلیت گفت بابت فوت رضا صفدری مجری تلویزیون و من، مات و مبهوت. مامانم پرسید: کی بود؟ چرا عکسشو نشون نمیدن؟ گفتم: مجری تا هشت و نیم. برادرم پرسید: بیست و سی؟ گفتم: نه. نه. تا هشت و نیم. که هی میگفت بهقدر خوردن یه لیوان بهارنارنج صبر کنین. برادرم یادش نبود. همش سه، چهار ساله بود اون زمان که من میرفتم مدرسهی راهنمایی و چهقدر دوست داشتم پلاتوهای صفدری رو. یه دوستی هم داشتم، حبیبه بود اسمش، جفتی عاشقِ صفدری بودیم. حالا صفدری مُرده و ده سال میشه که من از حبیبه هیچ خبری ندارم.
:: محمّد ورشوچی بازی در نقش «آسپیران غیاثآبادی» در مجموعهی «داییجان ناپلئون» رو بهترین کارش میدونست. خودش دراینباره گفته: نقش «آژان» را هم خیلی بازی کردم و میگفتم چرا هر موقع نقش آژان دارید به سراغ من میآیید؟ که میگفتند تو آژان به دنیا آمدی.
:: توی بیشتر خبرهایی که خوندم (مثلن این و این و این و این) اینجور نوشته بودند که گویا آقای ورشوچی بهخاطر شکستگی پا توی بیمارستان پارس بستری بودند و قرار بود عمل بشوند که نشدند و صبح امروز (نهم فروردین نود) به رحمتِ خدا رفتند. علّت مرگ چی بود؟ توی اخبار مکتوب آمده «به دلیل کهولت سن» و توی اخبار تلویزیون شنیدم که گفتند به دلیل بیماری قندی!
هنوز تمام نشدهام، ولی امسال دارد تمام میشود. مانده فقط یک هفته، هفتهی آخرِ سال و بعد، عید میشود. عیدِ هنوز مسخرهی پُردردسرِ کسلکننده.
دلم میخواست تمام شوم؟ نمیدانم. من یکبار از آن دنیا برگشتم، سیزده ساله بودم و توی فکر فرشتههای سپیدپوش که خودم را دوباره توی خانهی خودمان دیدم و جهان جلوی چشمهایم تیره و تاریک شد، ولی موقّت. از آن روز تا الان مجبور بودهام به ادامهی زندگی، با خوشیهای بسیار و زیادیِ ناخوشیهایش. راضی بودهام؟ انتخابی در میان نبود که حرفِ رضایت باشد یا عدمرضایت. ناگزیر بودهام به زندگی و هنوزم هستم و از شما چه پنهان، بهقدر ِ بیمیلیام نسبت به زندگی، دیگر از مرگ هم میترسم. خیلی.
روزیکه توی وبلاگ، یک کتگوری میگذاشتم با موضوع مرگ، خیال نمیکردم توی یک سال اینقدر آدمِ شناسِ مشهور توی این مملکت از دنیا برود که امسال رفت. آنقدر که از یکجا به بعد دیگر دست و دلم نمیرفت به دو خط نوشته و چهارتا لینک. هی فلدر باز میکردم، اسم مرحوم/مرحومهی بعدی را مینوشتم و دعا میکردم که الهی هر چی خاک او، بقای بقیه بلکه عالیجناب مرگ بیخیال شود، برود مرخصی، جایی. ولی نرفت. نمیرود که.
بعد از رضا کرمرضایی (۱۴ فروردین +)، کیوان سپهر (۱۷ فروردین +)، محمود بنفشهخواه (۱۸ فروردین +)، کیومرث ملکمطیعی (۲۱ فروردین +) جهان قشقایی (۲۲ فروردین +) حمیده خیرآبادی (۳۰ فروردین +) عطا جنکوک (۱ اردیبهشت +)، نسرین خسروی (۵ اردیبهشت +)، نعمت حقیقی (۸ اردیبهشت +)، علیمحمّد حقشناس (۱۰ اردیبهشت +) معصومه سیحون (۳۱ اردیبهشت +) محمّدرضا اعلامی (۶ خرداد +) آندره آرزومانیان (۱۱ خرداد +)، محمود بهرامی (۱۶ تیر +)، عنایتالله رضا (۱۸ تیر +)، رحیم رضازاده ملک (۲۲ تیر +)، کاظم برگنیسی (۳۰ تیر +)، بهمن محصص (۶ مرداد +)، فرید سلمانیان (۷ مرداد +)، محمّد نوری (۹ مرداد +)، علی نامور (۱۰ مرداد +)، مهین شهابی (۱ شهریور +)، رضا خندان (۱۰ مهر +)، علینقی منزوی (۲۷ مهر +)، حسین نصرآبادی (۴ آبان +)، پریرخ دادستان (۲۲ آبان +)، مهدی آریاننژاد (۲۳ آبان +)، شمس آلاحمد (۱۴ آذر +)، محمدحسین باقی (۲۹ آذر +)، حسن امداد (۲۹ آذر +)، محسن یوسفبیک (۱۶ بهمن +)، عباس امیری (۷ اسفند +)، ابوالقاسم گرجی (۹ اسفند +)، مهری ودادیان (۹ اسفند +)، محمود روحالامینی (۱۷ اسفند +)، ایرج افشار (۱۸ اسفند +) نوبت رسید به علی عامهکن (۱۹ اسفند +)
حالا به عامهکن فکر میکنم که فقط به اسم میشناسمش و نقّاشیهایش و میدانم پنجسال از من بزرگتر بود و با همهی مبارزهاش برای بودن، دیگر نیست و راستش، ترسیدهام. خیلی.
بعدننوشت)؛ عالیجناب مرگ بیخیال نمیشوند انگار، سیدعلی موسوی بهبهانی (۲۳ اسفند +) و اسد بهرنگی (۲۸ اسفند +) بیخاطرهی سالهای بعد از میان ما رفتند به رحمتِ خدا.
نیّتام این بود که از عالیجناب مرگ بنویسم و بهارِ پُرکاری که داشت و یادی کنم از رفتههای هنر و ادبیات تا اینجای سال یکهزار و سیصد و هشتادِ عزرائیل؛ رضا کرمرضایی (۱۴ فروردین +)، محمود بنفشهخواه (۱۸ فروردین +)، کیومرث ملکمطیعی (۲۱ فروردین +) جهان قشقایی (۲۲ فروردین +) حمیده خیرآبادی (۳۰ فروردین +) عطا جنکوک (۱ اردیبهشت +)، نسرین خسروی (۵ اردیبهشت +)، نعمت حقیقی (۸ اردیبهشت +)، علیمحمّد حقشناس (۱۰ اردیبهشت +) معصومه سیحون (۳۱ اردیبهشت +) محمّدرضا اعلامی (۶ خرداد +) آندره آرزومانیان (۱۱ خرداد +).
تهاش هم یادِ مادربزرگام را زنده کنم که این تابستان اوّلیّن سالگردِ نبودنِ اوست و بعد از این همه وقت بیتفاوتی، چند روزیست که همهی خاطرات بچّگیام به ذهنام هجوم میآورند؛ تعطیلاتِ تابستانِ قبل از ده سالگیام را با او در دهات میگذراندم و چه همه میترسیدم ازش وقتی بی دندانهای مصنوعیاش میخوابید کنارم و من تا صبح، هزار بار از خواب بیدار میشدم از صدای خندههای دندانهای عاریهای توی لیوانِ بالای سرِ مادربزرگ. ولی نمیدانم چهطوری شد که یکهو از غم و یأس این افکار خالی شدم و خاطرهای به ذهنام دوید که در عین اندوه، امید دارد.
نفهمیدم رازِ آن چاه توی باغ فین چه بود؟ کنار باقی ملّت ایستاده بودیم و من از توی کیفام چندتا سکّه درآوردم، دو تا را تو پرت کردی توی آب و یکی را خودم؛ خیلی عامّی و کاری نداشتیم اصلن که چی؟ قرار نبود به افتادنِ سکّه توی چاه، آرزویی از ما برآورده شود که اگر خلافِ آن اتّفاق افتاد از زندگی ساقط شویم، ولی وقتی سکّهی من نرفت داخل آن حفره، پکر شدم جدّی و سکّهی دوّم را تو انداختی و رفت توی چاه. خندیدی و پرسیدم: «آرزوی تو چی بود؟» گفتی: «تو». بعد سکّهی بعدی را ازم گرفتی و دوباره نشانهگیری سمتِ چاه و همان شد که بار اوّل؛ سکّه افتاد توی حفره. با لب و لوچهی آویزان و مثل دختربچّههای حیوونکی، بغضآلود ایستاده بودم کنار چاه که دستام را گرفتی و گفتی: «خُل شدی؟ من و تو نداریم که. من همون رو خواستم که تو میخوای.» من گفتم: «قبول نیست.»
قبول نبود؟
صبح امروز پنجشنبه، مهدی آذریزدی درگذشت (روزنامهی جامجم)
وبسایت مهدی آذریزدی + این و این فیلم و گزارش تصویری از منزل مهدی آذریزدی که به خانهی ادبیات کودک و نوجوان یزد تبدیل شده است. (خبرگزاری امید)
و این یادداشتها؛
مرد خوب کودکیهای من؛ خداحافظ (وبلاگ راه من)
تنهایی یک ابرمرد (دیدار نوروزی سایت شهرزاد با مهدی آذریزدی)
مهدی آذریزدی دوست کهنسال بچّههای خوب (وبلاگ کتاب بیست)
مهدی آذریزدی درگذشت (رادیو زمانه)
پدربزرگ بچّههای خوب (وبلاگ نقش)
پُر از خاطره (وبلاگ دستنوشتههای یک کج و معجوج سرخورده)
بابا مهدی ما هنوز همان بچّههای خوب هستیم (وبلاگ نگاهی دیگر)
خبرهای بد برای بچّههای خوب (وبلاگ سیم آخر)
یه مَرد بود، یه مَرد! (وبلاگ صید قزلآلا در مدرسه)
و
پایان افسانهء ۱۳۰۰ و تنهایی بچهء آدم – برای رفتن مهدی آذریزدی (حسین نوروزی)
+