نیّتام این بود که از عالیجناب مرگ بنویسم و بهارِ پُرکاری که داشت و یادی کنم از رفتههای هنر و ادبیات تا اینجای سال یکهزار و سیصد و هشتادِ عزرائیل؛ رضا کرمرضایی (۱۴ فروردین +)، محمود بنفشهخواه (۱۸ فروردین +)، کیومرث ملکمطیعی (۲۱ فروردین +) جهان قشقایی (۲۲ فروردین +) حمیده خیرآبادی (۳۰ فروردین +) عطا جنکوک (۱ اردیبهشت +)، نسرین خسروی (۵ اردیبهشت +)، نعمت حقیقی (۸ اردیبهشت +)، علیمحمّد حقشناس (۱۰ اردیبهشت +) معصومه سیحون (۳۱ اردیبهشت +) محمّدرضا اعلامی (۶ خرداد +) آندره آرزومانیان (۱۱ خرداد +).
تهاش هم یادِ مادربزرگام را زنده کنم که این تابستان اوّلیّن سالگردِ نبودنِ اوست و بعد از این همه وقت بیتفاوتی، چند روزیست که همهی خاطرات بچّگیام به ذهنام هجوم میآورند؛ تعطیلاتِ تابستانِ قبل از ده سالگیام را با او در دهات میگذراندم و چه همه میترسیدم ازش وقتی بی دندانهای مصنوعیاش میخوابید کنارم و من تا صبح، هزار بار از خواب بیدار میشدم از صدای خندههای دندانهای عاریهای توی لیوانِ بالای سرِ مادربزرگ. ولی نمیدانم چهطوری شد که یکهو از غم و یأس این افکار خالی شدم و خاطرهای به ذهنام دوید که در عین اندوه، امید دارد.
نفهمیدم رازِ آن چاه توی باغ فین چه بود؟ کنار باقی ملّت ایستاده بودیم و من از توی کیفام چندتا سکّه درآوردم، دو تا را تو پرت کردی توی آب و یکی را خودم؛ خیلی عامّی و کاری نداشتیم اصلن که چی؟ قرار نبود به افتادنِ سکّه توی چاه، آرزویی از ما برآورده شود که اگر خلافِ آن اتّفاق افتاد از زندگی ساقط شویم، ولی وقتی سکّهی من نرفت داخل آن حفره، پکر شدم جدّی و سکّهی دوّم را تو انداختی و رفت توی چاه. خندیدی و پرسیدم: «آرزوی تو چی بود؟» گفتی: «تو». بعد سکّهی بعدی را ازم گرفتی و دوباره نشانهگیری سمتِ چاه و همان شد که بار اوّل؛ سکّه افتاد توی حفره. با لب و لوچهی آویزان و مثل دختربچّههای حیوونکی، بغضآلود ایستاده بودم کنار چاه که دستام را گرفتی و گفتی: «خُل شدی؟ من و تو نداریم که. من همون رو خواستم که تو میخوای.» من گفتم: «قبول نیست.»
قبول نبود؟
بیتا در 10/06/21 گفت:
از صمیم قلب آرزو میکنم آرزوی هردویتان برآورده شود «بهزودی زود».
خیلی ارادتمندیم خانم خوشقلم. 😉
شاد و زنده باشی همیشه.
آ.خ در 10/06/22 گفت:
انگار که عکس مادربزرگ را میشود در آب دید،که کمرش کمی خم شده