اپیزود اوّل؛ نشسته بودیم توی ماشین، اتوبانگردی میکردیم حوالی مدرس و صدر و …. نه قاصدکِ اخوان و نه صدای مرضیه که اینبار وقتی دستش رفت سمت ضبط، طالبزاده بود که میخواند:«همهچی آرومه» و بعد، صدای ضبط را بیشتر کرد و دیگر خبری نبود از زنبورهای همیشه توی سرم؛ حالم خوب بود. یادِ بهارِ پنج، شش سالِ قبل افتادم که توی خیابان ولیعصر با زهرا و لیلا منتظر تاکسی بودیم و وقتیکه او ترمز کرد جلوی پایمان، من از هول و ذوق نمیدانستم چه کنم؟ دخترِ بیست و دو، سه سالهای بودم که یواشکیِ او را دوست داشتم ….
اپیزود دوّم؛ رفتیم پیتزا کولاک که منوی غذایش پلوخورش است و نه فستفود با چهارتا میز و پانزده، شانزدهتا صندلی که مثلن ناهار بخوریم. مرصعپلو سفارش دادیم با یکجور خوراکِ خارجکی؛ چیکن فلان که مرغ بود با قارچ و خامه و …. من که مرصعپلو را هم بلد نبودم. بعد دیدم کنار بشقاب یک ران مرغ هست با سس قرمز که دوست ندارم. به زهرا گفتم: «مرغه که.» زهرا گفت مرصعپلو که میگویند واسه خاطر هماین مخلّفاتیست که روی برنج ریختهاند؛ زرشک و کشمش با خلال بادام و پرتقال. مادرم آشپزی دوست ندارد. همیشه با کلّی قر غذا پخته است و من هم، دل و دماغ ندارم برای پخت و پز و شاید اگر میلِ بیشتری داشتم به غذا اوضاع فرق میکرد. دوباره که پیرمرد آمد سر میز و پرسید «کمی و کسری چیزی» من گفتم سالاد میخواهم و زهرا هم گفت ماست و خیار و بعد، وقتی پیرمرد سالاد را آورد و گذاشت روی میز، خندهام گرفت بسکه مدلِ مادرم خورد کرده بودند خیار و گوجهاش را و توی خانه محال است به اینجور سالادی لب بزنم و حالا، هزار تومان که دادهام هیچ، از ترس پیرمرد ته کاسه را درمیآورم و بهزور قاشق قاشق پلو فرو میکنم توی حلقام بیاینکه خوب بجوم و یا گرسنه باشم حتّا. با خودم میگویم چهقدر اینجا همآن است که «کلبهی دنج» نوشته بود که تلفن زنگ میخورد و پیرمرد مهلت نمیدهد و از روی منو شروع میکند به خواندن که غذا چی دارند و یاروی پشتخط هم که غذا به غذا، مواد لازم را سؤال میکرد و پیرمرد هم برایش میگفت و ما میخندیدیم و دلم میخواست زودتر غذا تمام شود و برویم بیرون، توی خیابان، که قدم بزنیم؛ «پیادهروی برای فرار از شرّ شیاطین.»
اپیزود سوّم؛ مهدی که خیلی خندید. فکر کنم بیشتر به ادا و اطوار و غلط غولوط انگلیسی بلغور کردنِ «حیایی» بود که میخندید. من هم خندیدم. نمیدانم فیلم واقعن خندهدار بود یا من دلم میخواست بخندم؟ الان با خودم میگویم اگر دوباره بروم «پوپک و مش ماشالله» را نگاه کنم باز میخندم؟ لابُد میخندم. نیاز دارم یک پیغامِ دیگری بفرستم به اعصابام غیر از اخطار که یعنی حواست را جمع کن دختر و یا محرکهایی برای گریه. نمیدانم چهقدرِ ساعت، ولی برای مدّتی هم انگار از این دنیا کنده شده بودم. یکهو مهدی پرسید: «زندهای؟» گفتم آره و دوباره توی سالن سینما بودم و مردم میخندیدند و من هم.
اپیزود چهارم؛ بلدم تنهایی زندگی کنم که کتاب بخوانم، فیلم ببینم و بروم توی خیابان، هی چنار بشمرم و شکلک دربیاورم برای بچّهها که نترسم از مردم، که اگر سرِ درددلشان باز شد، بنشینم پای سفرهی حرف و غمشان و بعد هی شکر کنم خدا را، که اگر قدم صد و چهل سانت است عوضش فلج نیستم، که میگرن ندارم، که اگر پول هم نداشته باشم از گرسنگی نمیمیرم، بسکه کم غذا میخورم و …. که همیشه «زندگی ادامه داره» حتّی اگر تو نباشی. ولی، بلدیِ من دلیل نمیشود که تو نباشی، نمانی، دوستم نداشته باشی وقتی من با خواستنت، بودنت، ماندنت، دوست داشتنت خوشبختترم و دلم میخواهد دنیا را پُر کنم از عشق که نامِ دیگرِ توست.
محمّد در 10/04/11 گفت:
چه اپیزودهای متفاوت و خوبی … با توصیفاتی که انگار ما هم اونجا بودیم و لحظه لحظه ش قابل درک هست.
چند خط آخر عالی بود. خوب و دلنشین. برای من معنای دیگری دارد، منتها از نگاه دیگران که میبینم، آرامشی دارد دوست داشتنی.
mahshad در 10/04/14 گفت:
اپیزود چهارم..اپیزود چهارم
mahshad در 10/04/14 گفت:
خوب است این خندیدن! نمی دونم مدتیه که یاد گرفتیم – یا سعی می کنیم – یا فکر می کنیم – باید که نخندیم به فیلم های این جوری…هی مثلا خومون رو و سلیقه مون رو فراتر از این می دونیم که این مدل فیلم ها رو نگاه کنیم و بخندیم هم بهشون..اما خوبه جدی گاهی بری بشینی تو سینما، هی هم سعی نکنی خودتو بالاتر از اون چیزی که هستی تصور کنی، و یه کمی بخندی، همین جوری الکی..من که می دونم همه ش تقصیره وبلاگستانه این بالا رفتن سلیقه هه، می آییم از چرت بودن بعضی از خنده دارها می نویسیم و به همه و خودمون القا می کنیم یک جوری که فلان چیز مثلا خنده نداره اصلا؛ کما اینکه خودمون، خود واقعی مون جور دیگری ایم حقیقتا، و یک موقع هایی به یک چیزهای مسخره ای می خندیم و یک چیزهای مسخره ای برامون خوشاینده که رومون نمی شه اعتراف کنیم؛ اما نمی دونم واقعا این احساس بالاتر بودن برای چیه، که چی حالا؟ ..نخندیدم من خیلی از دست نمک پرانی های مش ماشاالله و محسن و بقیه؛ اما الان که نوشتی اینو، دارم فکر می کنم باید خیلی بیش تر از این ها به چیزهای دور و برم بخندم، هی هم فکر نکنم بی مزه ان همه ی آدما…
هی! ببخشید، چقدر حرف زدم بعد مدت ها، چند سالی هست این جوری کامنت ننوشته بودم! و انقدر چرت و پرت نگفته بودم;)