«این یادداشت تقدیم میشود به روز ِ نمیدانم کی در تاریخ ِ نمیدانم چه وقت در جغرافیای نامعلوم ِ تهرانِ بی در و پیکر ِ هی هَمَش سیاه، گاهی هم خاکستری … من قدم میزدم در خیابانِ تا آن وقت ناآشنایی که مرا به تو میرساند بیخبر. آسمان بیرنگ بود لابُد. بس که، دمغ بودم و غمگین و بغض داشتم.
امروز، بیخیالِ همهی آن وقتهای سرد و سختِ زندگیام! شیرینِ لبخندهایی و برقِ امیدِ چشمهایی مرا مشتاق میکند به ثانیه ثانیهی همین روزهایم که تو هی همچین، سفت، سنجاق شدهای به من … قلب من … ذهن من … رؤیای همیشهی من … خصوصن که کبیسه است سالی که وعده داده اند به آمدنشُ رسیدنش و میتوانم یک روز بیشتر دوستت داشته باشم و تو هنوز آن یک روز ِ آخر عمرم را به من بدهکاری … حواست باشد!!!»
* * *
مَلی … کور شوم که دروغ میگویم. بودن و نبودنشان فرق میکند این مردم. چه برسد به خودت با زهره. از تو چه پنهان، چند شبی است کلّی دلم تنگ شده برای آن شازده کوچولویم و سبز و آبی چشمهای مهربانش … حالا هیشکی هم نیست هی دلواپسی این را داشته باشد که بخواهد نفر اوّلی باشد که سال نو را تبریک میگوید به آدم!!! گیرم، تقلب کرده باشم و این اسم فقط برای تسلای خودم بوده باشد در آن وقتها که رنجیده بود خاطرم ولی، حالا خوشم با خاطراتش… حیف! قول دادهایم به همدیگر تا فاش نکنیم جزئیاتِ زندگیمان را و گرنه میگفتم برایت که حالم هم خنده بود و هم احوالم گریه وقتی گفت/ نوشت «حقته!» بعد دیدم که من خوبم. عاشقم.
مَلی … هر روز، روزی جدیدتر است. هر ثانیه، ثانیهای تازهتر … عید سیری چند؟ حالا برای «شریفه» هم سؤال شده باشد حتّا. دلم میخواست برای امروز مرتّب باشد ریخت و شکلام. ابروهایم مثلن. کفش نو هم خریدهام که. (به «مهدی» گفتم آن کفش کهنههای سفیدم را، «جوجهای» که آمد بدهد بهش، جوجه بگیرد زرد و آبی با سیاه. «مهدی» خندهای کرد از ته دل! یعنی هنوز منتظر «جوجهای» هستی تو؟ «جوجهایها» نسلشان وَراُفتاده حالا! خیال کردی زمانهی این است که با دمپایی پاره هم تجارتِ مرغ و تخممرغ کنی!) آدم را مسخره میکنند همه، اگر بهانهی سادهاش را بگوید بابتِ همین خاطرهی چنین تاریخ مُقدّری که من دلم خواسته نو نوار کنم خودم را. دلمان اَلکی خوشِ همین روایتهایی است که از زندگیمان بلدیم و همین که یاد تو و زهره بیاورم مناسبتهای هفتم مهر را و یا دو بار جشن تولّد بگیرم با شیرینی در زمستانها. میبینی، جان به جانام هم کنند هنوزم عاشقم. قدیمیترها حرفِ خوبی زدهاند که گفتهاند:«هر آنچه امروز بکارید، فردا همان را درو خواهید کرد.» ما هی همین بذر خیال پاشیدهایم که حالا هی اینروزهای رؤیایی را درو میکنیم با همیشهی نامُرادیها و مُدام ِ نامَردیها. گیرم، زمین هم خورده باشم من، امّا زنش هستم که شکسته نشده باشم و ایستادهام دوباره که همان روز از نو، روزی از نو … میبینی که مَلی، من هر شب، هر روز را از دست میدهم با سخاوت و محبّت. الان کمی مانده به صبح، یادِ این حرفِ امشب «علی» افتادم که گفتش:«ببین! ساعت داره یک میشه باهام خوب نمیشی؟» شاید هم او دارد همین فکر را میکند. مثلن با کوچولو بذرهای محبّتاش، خوبیای که خرج ِ ناخوبیام میکند، کمکم … میدانی مَلی نمی دانم در آن مُخ و دل صنوبریاش چه میگذرد حالا که اینقدر نزدیک است و بیشتر دور و خیلی صبور! حالم را بد میکند. مثل این کامپیوتر که نمیدانم چه مرضی دارد عین «علی». به اینجای حرف که میرسد ری استارت میشود خود به خودی و خیال کن! دوباره از نو مینویسم برایت:«سلام عزیزم …» میخواهی پُشتِ هم هی «جان» هم بنویسم برات تا بدت بیاید، حرص بخوری و من … مَلی! خیلی اشتباه کردهام که دیگر اینقدر کمحوصلهام برای دوباره به خطارفتن. حتّا اگر … منتها، «خیر» در «عاقبت» که میگویند همین عاشقی است به نظرم. ولی، با همان تأکیدِ همیشهام بر فقر! که وابستهی رابطهها و دلبستگیهایمان نباشیم. این عطر دلدادگی لذّتبخش است منتها، گندِ عادت رسوا میکند آدم را و محدود. دوطرفه. هر بار ِ این دو بار که ری استارت شد کامپیوترم، هی تا دوباره بالا آمدن ویندوزش، با خودم فکر کردم مثلن من و «علی» اینطوری هستیم هر بار که بحثمان میشود با دعوا. صفحه سیاه میشود، مکث، همان نوشتهها که انگلیسی است، تند تند میآید روی صفحهی سیاه. بعد پنجرهی رنگی ویندوز و همان ویروس کوفتی که پیدا میشود وسط آن و … نمیدانم چرا هی باید اینطوری بشود بین من و «علی»؟ خب، الاغ! دوستش اگر نداری بیخیالی طی کن. اینطوری انگاری داری بازی میکنی باهاش. خب، راست میگه طفلکی! همان اوّل بهت نگفته بود این حرفها را؟ گفته بود ولی. مَلی … من انگاری یادم رفته باشد دوباره از نو یکی را خیلی دوستداشتن… انگاری حبس شده باشم توی همان رؤیاهای شیرین ِ قبلیام. بد نیست خُب. الان البته. پس فردای عمرمان کسی نمیداند چه میشود که. میداند؟ اَه! اَه! بدم میآد از آدمایی که غنیمت نمیشمرند دَم رو! عین خودم همین حالا. مَلی … شبهای زیادی است که بیدارم هی. امّا، حرفِ آرزوهایم که میشود خودم را میزنم به خواب الکی! یعنی، میترسم حتّا اگه عاشقم شده باشه واقعن این «علی»! دلم همین رو خواسته بود توی این همه وقت و حالا … تقصیر همهی اونهایی است این هی دو به شک ماندن من که یاد نگرفته بودند مردم دل دارند با خیال و چیزی که اسمش تقلید است. هی بازی دادند و بازی کردند. بعد هم، یادشان رفته بود این دلِ کسی را شکستن کبیرهتر از فحشای ناکردهی من است. دلم خدا میخواهد مَلی … خدایی که حتّا حق مرا هم بگذارد کفِ دستم با همهی این نالهکردنهای گاهی بیخود و اضافیام و حق ِ ناجوانمردیهای دیگران را هم. با تُف و بدی به همهشان! با علاقه و اعتماد برای تو. میبینی صبح شد. چه زود
*این یادداشت هیچ «تو»ی مخاطبی ندارد! خیال همهتان راحت. دربارهی «منیّت»های بسیار من است و عشق و یکی که هنوز شاعرترین است برایم و سر ذوق میآوردم برای نوشتنهای زیاد هذیانگونه!
احمد در 08/08/05 گفت:
سلام.خودم دلم گرفته بود.زدی بدترش کردی.ولی زیبا بود/لذت بردم.ارزش داشت ناراحت بشم.همیشه شاد باشی
زهرا در 08/08/05 گفت:
مثل چیزی که برای خیاط باشی نوشتی دلم میخواد بگم
گاهی اوقات در یک نوشته حسی هست که تمام حس و حال اون لحظه آدم رو میگه… انگار که خودت نوشته باشیش…
مرسی
آوامین در 08/08/05 گفت:
من فهمیدم که ذوق شاعری تو رو کور می کنم !!!بعدم اینکه فهمیدم اصلا رویا رو مشتاق نمی کنم !!!نگو نه که میم می زنمنت …


من اگر بدونم بیماریم واگیر داره که خودمو قرنطینه می کنم که !!!
خوبه که آخرش صبح شد…
مهشاد در 08/08/05 گفت:
مده به پیچک غم آب و آفتاب و نسیم
بیا دوباره به فریاد ارغوان برسیم
مهشاد در 08/08/05 گفت:
شاعرترین…چه عبارت دلچسبی…

از زندگی در 08/08/05 گفت:
رویای عزیز !!!!
خیلی متشکرم از بابت همه ی لطف و مهربونی و صفای همیشگی تون!!
امروز که به اتاقم برگشتم و اون کارت زیبا رو دیدم خیلی ذوق کردم و البته هم کلی متاسف شدم که به موقع اونجا نبودم تا خودتون رو ببینم. به امید دیدار تون هستم. و براتون متقابلاَ بهترین ها رو آرزو می کنم!! شادی و سلامت و موفقیت در سال نو!
علی در 08/08/05 گفت:
منم دلم برای اون شازده کوچولویم تنگ شده.
این که از نزدیک ترین فرد دورترین کلمه را بشنویم یک درد جهانیست!
حجم سبز در 08/08/05 گفت:
رویا بانو!یک ضرب المثل هست که میگه اونجای آدم دروغگو.البته من هیچ وقت نفهمیدم منظور از این ضرب المثل چیه ولی گمونم الان وقتشه که تحویل تو بدم. اینو برای اون پیوندت که سعی کردی خودتو از اتهام دور کنی میگم. ولی حالا در کل…عاشقی حس قشنگی ست به انکار مکوش…
آوامین در 08/08/05 گفت:
دوست گلم خوبی؟؟؟؟
کجایی خب؟؟؟نه آپی نه کبوتری…چشممون خشکید گل ناز……
به ما که چیزی نمیگی ولی
امیدوارم خوب باشی
…لباس عید چهار ستاره مونده به صبح هم مبارک…
sykbu در 08/08/05 گفت:
در یکی از روزهای پایان سال
زیر نگاه سنگین وصله های لباس زن و فرزندان
زحمتکشی زخیل زحمتکشان
زد به سرش کاری کند کارستان
رفت خانه حاکم شهر
نه به روز بلکه به شب
دانی که چه شد عاقبتش