چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

بعد از مصاحبه‌ی فردوسی‌پور با دایی و مظلومی، دوربین رفت توی استودیوی پخش، یوسفی داشت از دایی تعریف می‌کرد که به‌عنوان مربی بازنده اومده برای مصاحبه و خوبه که باقی مربی‌ها هم بعد از باخت … دیگه حرفِ بعدشو یادم نیست تا این‌که تسلیت گفت بابت فوت رضا صفدری مجری تلویزیون و من، مات و مبهوت. مامانم پرسید: کی بود؟ چرا عکس‌شو نشون نمی‌دن؟ گفتم: مجری تا هشت و نیم. برادرم پرسید: بیست و سی؟ گفتم: نه. نه. تا هشت و نیم. که هی می‌گفت به‌قدر خوردن یه لیوان بهارنارنج صبر کنین. برادرم یادش نبود. همش سه، چهار ساله بود اون زمان که من می‌رفتم مدرسه‌ی راهنمایی و چه‌قدر دوست داشتم پلاتوهای صفدری رو. یه دوستی هم داشتم، حبیبه بود اسمش، جفتی عاشقِ صفدری بودیم. حالا صفدری مُرده و ده سال می‌شه که من از حبیبه هیچ خبری ندارم.

دیدگاه خود را ارسال کنید