چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

ماجرای عشق و عاشقی برادرم را تعریف می‌کنم که چه خونی به دل ما کرده بود در این مدّت. بعد، می‌گویم که نمی‌دانم اثر کدام ژن است در خانواده‌‌مان که بدعاشقیم همگی. می‌گوید: مواظب باش عاشق نشوی. می‌گویم با یک لحن سؤالی: تازه، عاشق نشم؟ بی‌شک، او باخبرترینِ دلِ من است و همیشه در خم کوچه‌ی علی چپ! تا هی اعتراف کنم برایش که من …

۱۰ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. سارا در 08/08/05 گفت:

    عاشقی؟!!!
    عاشقی خیلی خطرناکه حسن!

  2. آوامین در 08/08/05 گفت:

    هی…امان از این عشق و عاشقی…
    من هم به گمانم باید خطری باشم !

  3. آوامین در 08/08/05 گفت:

    اعتراف کنی که تو ؟!یعنی شما ؟!
    رویای عاشق…من که همیشه حس کردم دارم با رویای عاشق حرف می زنم…رویای … !بقیشو اینجا نمیگم !!!اونجا میگم !

  4. زهره در 08/08/05 گفت:

    چرا هیچکی نیست !!!!
    دلم برات تنگ شده !!!

  5. ملیحه در 08/08/05 گفت:

    درد عشقی کشیده ام که مپرس…

  6. آینه های ناگهان در 08/08/05 گفت:

    گمونم توی کوچه‌ی علی چپ غلغله باشه

  7. ابوذر در 08/08/05 گفت:

    ماجراهای عشقی شیرینند! هرچند که گاهی ته‌اش آه می‌ماند… و در این روزمرگی‌های بی‌ماجرا غنیمت‌اند…

  8. سارا در 08/08/05 گفت:

    کجایی عاشق؟؟
    کم می نویسی!!

  9. کارگر در 08/08/05 گفت:

    شما هم دوست جان؟

  10. عادله در 08/08/05 گفت:

    عاشق شدی ؟؟؟

دیدگاه خود را ارسال کنید