چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

آقای مهربان! بعد یک‌وقتی مثل امشب من اصلن اعتماد به نفس ندارم. دلم هم گرفته است. یکی زده حال ما را گرفته است اساسی. حوصله‌ی هم سن و سال خودمان را هم نداریم. دوست وبلاگی بدتر! تازه بلاگفایی؟!!! چقدرم بدتر! هی لعنت و فحش زیاد به بلاگفا! اصلن که من خنده‌ام نمی‌آید دیگر! چقدر دلم گریه می‌خواهد؛ زیاد و بلند. چرا به شما می‌گویم ولی؟ آهان! شما مرا چشم کرده‌اید! می‌بینید که اعتماد به نفس ندارم. خنده‌ای هم در کار نیست. قضیه غم‌انگیزی عجیبی دارد. بلد هم نیستم بنویسم. از این بدتر هم می‌شود آیا؟ شده است دیگر … همین خیلی بد است. بدتر است به خدا.

۵ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. نوه در 08/08/05 گفت:

    سلام. بله مامانی اشکال منطقی که هیچ اشکال فلسفی هم داره! میشه ۱۸ سال.

  2. سارا کوانتومی در 08/08/05 گفت:

    ؟؟؟؟
    چی شده؟
    ناراحتیت تقصیر منه آیا؟


    :: چهار ستاره مانده به صبح؛
    شما احتمالن بلاگفایی که نیستی. تازه چرا شما؟ ما و شما که هنوز خوبیم با هم. نیستیم؟

  3. از آن دور در 08/08/05 گفت:

    سلام

    کاری از دست من بر نمی آید اما

    تمام شادیهای من با عشق ارزانی ی شما

    باشد که روزی اگر مجال کردی به قدر نصف نوشتن بیندیشی. بیندیش به اینکه

    چگونه می شود ازردگی های درونمان را نیالاییم به بد بینی .چه میشود به جای آدم

    بازی انسان باشیم ،با همه ی نسیانها و فراموشیهای یک انسان .

    شنیده ام بزرگی ی عشق به شدت آن نیست به مدت آن است .

    اما ما وقتی آمدیم ،وقتی رسیدیم ،فراموش شدیم.

    گمان میکنی کیستی ؟

    یا من ؟

    توفیری ندارد
    آدمیزادانی زبون هستیم که همیشه آویزان در چاه حسرت ، حسرت چیزهایی را

    میخوریم که خودمان با دست خودمان به هم میزنیمشان

    تو مینویسی

    و من میفهمم تا عمق وجودت را که همیشه آبستن یک فاجعه ی جدید است

    حتی فاجعه ای احمقانه تر از من.

    دوست نیستم با تو اما به قدر تمام دوستانت میشناسمت

    میدانم اینگونه که مینویسی حماقتی دیگر مرتکب شده ای

    حماقت فقط در عمل نیست . اندیشیدن به همان هم نوعی …

    سعی کن حتی به زور هم که شده شاد باشی تا آنکه را که نمیخواهی اندوهت را ببیند شاد نکنی

    سعی کن همیشه آنگونه باشی که آنکه نفرینت میکند نتواند بگوید هان ببین آه من گرفت .

    سعی کن باش داشته باشی و زندگی کنی نه اینکه بوده باشی در زندگی و زندگی بگذرد

    این را مینویسم شاید تایید نشد و پشت درهای بسته ماند

    شاید هم جوابی برای من داشت

    شاید هم به عادت دیرینت خط کشیدی زیر این نوشته و چند تا متلک هم بار کردی

    ایرادی ندارد اما دنبال نویسندهاش نگرد نمیتوانی بیابی

    من بسیار دورم از شما اما شما بسیار نزدیکی به من .

  4. چهار ستاره مانده به صبح در 08/08/05 گفت:

    به از آن دور؛

    :: آنقدر بی‌ربط نوشته‌ای و از منظر دانای کل احمق! که هر توضیحی انگاری یاسین به گوشِ …!!! شما که البت می‌دانم کیستی و کجایی! هیچ نیستی مگر همان آواره‌ی نیمه‌دیوانه با ادّعای خدایی. شما مشغول باش که انگار به زعم خودت پیامبری! سعی من هم بر این است که به قول استادمان، لبخند بزنم و به مددِ آن ته‌ماندۀ جوهرۀ مددکاری‌ام، دست‌کم مجال بدهم به شما برای برون‌ریزی عاطفه‌ها و عقده‌هایت. کمی توجّه طلب کردی. این هم توجّه! کامنت شما را خواندم با کلّی تأسف و پوزخند. شما به خودت یاد بده که بلد باشی زندگی کنی که خودت را بشناسی که حماقت نکنی. باقی پیشکش! مرا که اصلن بی‌خیال! شما اگر مرا بشناسی، لابُد می‌دانی که تره هم خورد نمی‌کنم به حرفّ کسی. پس، لطفن به خاطر کمتر به لجن‌کشیدنِ خودت هم که شده … البت، شما بهترین مصداقی برای مثلی که ابتدا نوشتم؛ یاسین به گوش …! پس، همچنان لبخند می‌زنیم که دلیل و آیه توفیر ندارد برایت.

  5. نوه در 08/08/05 گفت:

    سلام. ممنون از لینکی که به ۲۰ سالگی ام دادی. منم بوس زیاد. یه عالمه زیاد.

دیدگاه خود را ارسال کنید