آقای مهربان! بعد یکوقتی مثل امشب من اصلن اعتماد به نفس ندارم. دلم هم گرفته است. یکی زده حال ما را گرفته است اساسی. حوصلهی هم سن و سال خودمان را هم نداریم. دوست وبلاگی بدتر! تازه بلاگفایی؟!!! چقدرم بدتر! هی لعنت و فحش زیاد به بلاگفا! اصلن که من خندهام نمیآید دیگر! چقدر دلم گریه میخواهد؛ زیاد و بلند. چرا به شما میگویم ولی؟ آهان! شما مرا چشم کردهاید! میبینید که اعتماد به نفس ندارم. خندهای هم در کار نیست. قضیه غمانگیزی عجیبی دارد. بلد هم نیستم بنویسم. از این بدتر هم میشود آیا؟ شده است دیگر … همین خیلی بد است. بدتر است به خدا.
۵ دیدگاه نوشته شده است! »
خدا هرگز دیر نمیکند
حضرت علی علیهالسلام؛ «به آن چیزی که ناامیدی و امید نداری، امیدوارتر باش از آنچه به آن امید داری. زیرا، موسی رفت برای خانوادهاش آتش تهیه کند، خداوند با او سخن گفت. ملکهی سبا نزد سلیمان رفت تا بر سر کفر با او مصالحه کند، مسلمان بازگشت و ساحران فرعون رفتند موسی را شکست بدهند، به او مؤمن شدند.»
بگرد
وبلاگهای زنده
چهار ستاره مانده به صبح
- نقشههایی برای پیدا شدن
- این ماییم، ملتی تنها در آستانهی فصلی سرد
- میبوسمت و رهایت میکنم
- به نام آبان
- روز المر را در خانه جشن بگیریم
- سرنخهای بهاری
- سلام جهان!
- کتابها منتظرند؟
- چگونه مرور کتاب بنویسیم؟
- نخودی
- به افقِ کتابخانهی من
- به یادِ میلک
- این گوزن مال همه است!
- دربارهی سرگذشت یک دایناسور
- شاهکارهای ادبیات را به زندگیتان دعوت کنید
- جایی که وحشیها نیستند
- آموتخانه؛ خانهی مردم
- به سلامتیِ شادی
- برسد به دست والدین، معلمان، مربیان، هنرمندان و غیره!
- یک کتاب خوب، یک اتفاق بد
برچسب
book
books
I Love Books
ادبیات کودک و نوجوان
اقتباس
انتشارات امیرکبیر
انتشارات ققنوس
انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
داستان کوتاه
داستان کودک
رمان
رمان ایرانی
رمان خارجی
رمان نوجوان
رمان کودک
روانشناسی
زندگی جدید جناب دایناسور
شعر
شعر نو
عشق
عکس
فیلم
فیلم ایرانی
فیلم خارجی
فیلم سینمایی
لاکپشت پرنده
مجموعه داستان
مجموعه شعر
نشر آموت
نشر افق
نشر نون
نشر چشمه
نشر چکه
نمایشگاه کتاب
نوجوانان
نویسندگی
کتاب
کتاب تصویری
کتاب نوجوان
کتاب کودک
کتاب کودک و نوجوان
کتابخوانی
کودکان
کودکان و نوجوانان
یزد
از این لحاظ
- I Love Books
- Life is Beautiful
- اتاق تجربه
- ادبیات مقاومت
- ارادتمند شما عزرائیل
- از خانهی خودمان شروع کنیم
- اوستا کریم! نوکرتیم
- اوکی مِستر
- اینم یه جورشه
- بابا گلی به جمالت
- بازی وبلاگی
- به اضافهی من
- بچّهی سرراهی
- جام جهانی برزیل
- حاشیه بر متن
- خبرگزاری رؤیا
- دربارهی خودم
- دربارهی کتابها
- دستهبندی نشده
- رؤیای نوشتن
- رمان
- روانشناسی
- ریزش هوای سرد
- زندگینامه
- شعر
- صبح روز چهارم
- صفحهی بیست
- فیلمنامه
- ماجراهای من و راجرز
- مادموزل مارکوپلو
- مجموعه داستان
- نمایشگاه کتاب تهران
- هایکو کتاب
- هر چی
- پویا ایناشون
- کتاب یزد
- کتابخانهی روستایی
- کتابخوانی برای سالمندان
- کودک و نوجوان
- یزدگَردِ چهارم
- یک چمدان عکس
نوه در 08/08/05 گفت:
سلام. بله مامانی اشکال منطقی که هیچ اشکال فلسفی هم داره! میشه ۱۸ سال.
سارا کوانتومی در 08/08/05 گفت:
؟؟؟؟
چی شده؟
ناراحتیت تقصیر منه آیا؟
:: چهار ستاره مانده به صبح؛
شما احتمالن بلاگفایی که نیستی. تازه چرا شما؟ ما و شما که هنوز خوبیم با هم. نیستیم؟
از آن دور در 08/08/05 گفت:
سلام
کاری از دست من بر نمی آید اما
تمام شادیهای من با عشق ارزانی ی شما
باشد که روزی اگر مجال کردی به قدر نصف نوشتن بیندیشی. بیندیش به اینکه
چگونه می شود ازردگی های درونمان را نیالاییم به بد بینی .چه میشود به جای آدم
بازی انسان باشیم ،با همه ی نسیانها و فراموشیهای یک انسان .
شنیده ام بزرگی ی عشق به شدت آن نیست به مدت آن است .
اما ما وقتی آمدیم ،وقتی رسیدیم ،فراموش شدیم.
گمان میکنی کیستی ؟
یا من ؟
توفیری ندارد
آدمیزادانی زبون هستیم که همیشه آویزان در چاه حسرت ، حسرت چیزهایی را
میخوریم که خودمان با دست خودمان به هم میزنیمشان
تو مینویسی
و من میفهمم تا عمق وجودت را که همیشه آبستن یک فاجعه ی جدید است
حتی فاجعه ای احمقانه تر از من.
دوست نیستم با تو اما به قدر تمام دوستانت میشناسمت
میدانم اینگونه که مینویسی حماقتی دیگر مرتکب شده ای
حماقت فقط در عمل نیست . اندیشیدن به همان هم نوعی …
سعی کن حتی به زور هم که شده شاد باشی تا آنکه را که نمیخواهی اندوهت را ببیند شاد نکنی
سعی کن همیشه آنگونه باشی که آنکه نفرینت میکند نتواند بگوید هان ببین آه من گرفت .
سعی کن باش داشته باشی و زندگی کنی نه اینکه بوده باشی در زندگی و زندگی بگذرد
این را مینویسم شاید تایید نشد و پشت درهای بسته ماند
شاید هم جوابی برای من داشت
شاید هم به عادت دیرینت خط کشیدی زیر این نوشته و چند تا متلک هم بار کردی
ایرادی ندارد اما دنبال نویسندهاش نگرد نمیتوانی بیابی
من بسیار دورم از شما اما شما بسیار نزدیکی به من .
چهار ستاره مانده به صبح در 08/08/05 گفت:
به از آن دور؛
:: آنقدر بیربط نوشتهای و از منظر دانای کل احمق! که هر توضیحی انگاری یاسین به گوشِ …!!! شما که البت میدانم کیستی و کجایی! هیچ نیستی مگر همان آوارهی نیمهدیوانه با ادّعای خدایی. شما مشغول باش که انگار به زعم خودت پیامبری! سعی من هم بر این است که به قول استادمان، لبخند بزنم و به مددِ آن تهماندۀ جوهرۀ مددکاریام، دستکم مجال بدهم به شما برای برونریزی عاطفهها و عقدههایت. کمی توجّه طلب کردی. این هم توجّه! کامنت شما را خواندم با کلّی تأسف و پوزخند. شما به خودت یاد بده که بلد باشی زندگی کنی که خودت را بشناسی که حماقت نکنی. باقی پیشکش! مرا که اصلن بیخیال! شما اگر مرا بشناسی، لابُد میدانی که تره هم خورد نمیکنم به حرفّ کسی. پس، لطفن به خاطر کمتر به لجنکشیدنِ خودت هم که شده … البت، شما بهترین مصداقی برای مثلی که ابتدا نوشتم؛ یاسین به گوش …! پس، همچنان لبخند میزنیم که دلیل و آیه توفیر ندارد برایت.
نوه در 08/08/05 گفت:
سلام. ممنون از لینکی که به ۲۰ سالگی ام دادی. منم بوس زیاد. یه عالمه زیاد.