چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

خدا رو شکر بابای ما پولدار نبود که بفرستدمان مدارس غیرانتفاعی یا کلاس‌های خصوصی! که اصلن با روحیه‌ی ما جور در نمی‌آید! ترجیح‌مان به همان کلاس‌های شلوغ و مملو از شیطنت است. امّا، نمی‌دانم  از UNFORTUNATELY ما بود یا از FORTUNATELYمان که کلاس زبان‌مان در این ترم با حداقل نفرات تشکیل شد! در مجموع، شش نفر هستیم که هر بار، سه نفرمان غایب تشریف داریم. معلّم‌مان همان معلّم ترم قبلِ من است که از انواع موجوداتِ ساکن و بی‌تحرّک است و یکی حُسن دارد و آن اینکه، اسم مرا با آهنگ و لهجه‌ی قشنگی صدا می‌زند و من خوشم می‌آید از او تنها بابت همین. امروز، امتحان داشتیم مثلن و باز یکی‌مان در غیبت بود و آن پنج نفر دیگر، از خنده‌روده‌بُر شدیم بس که تقلّب بازار بود. کم مانده بود متن WRITING  و CONVERSATINمان‌ را نیز عین هم کُپ بزنیم. با بچّه‌های کم سن و سال‌تر از خودمان که هستم، اصلن حس نمی‌کنم این فاصله‌ی سنّی بسیار را که بین نسل من و آنها فاصله می‌اندازد. بیشتر خوشحالم که کودک دورن‌ام آنقدر سالم و زنده هست که بتواند با نیوشا و آناهیتای شانزده ساله‌ی محصّل نیز حرف بزند و درک کند ایشان را با همه‌ی نگرانی‌ها و شادمانی‌های کوچک‌شان که در آن سن و سال بی‌اندازه عظیم است و پُر اهمیّت!

دیدگاه خود را ارسال کنید