با سلام و علاقهی فراوان. غرض از مزاحمت، بیان تبریک بود بابت فرارسیدنِ روز معلّم. حالا این همه توصیف و تقدیس مقام والای معلّم به جای خود، ما را با شما نزدیکی خاصّی است از گونهی رفاقت و اصلن، لازم به ذکر نیست که ما، شاگردِ کوچکِ سابق و فعلنتان چقدر ارادت داریم به شما و اینکه، واحد تنظیمخانواده و جامعهشناسی روستایی را با استادیّتِ حضرتتان پاس کرده بودیم. حالا، بحث نمرهمان به کنار، که جنابعالی دستکم برای آن امتحانِ پایان ترم جامعهشناسی روستایی سنگ تمام گذاشته بودید در طرح سؤالاتِ سخت و نتیجه هم، هیچ نبود الا …! برخلافِ ساعتهایی که در کلاس درستان، بسی به ما خوش میگذشت. خصوصن اینکه، ما سرگروه بودیم!!! منباب فعّالیّتهای علمی میگویم و نه از این رو که سرگروهی فرصتی بود برای ما تا سربهسر آن پسرهی گندِ دماغِ ازخودراضی بگذاریم که خیال میکرد آسمان سوراخ شده است و او … شما که در جریان هستید ما چقدر شاگرد ساعی و کوشا و نجیب و محفوظ به حیایی تشریف داشتهایم. کلاس تنظیم هم که فوقالعاده بود با آن بحثهای هیجانانگیز و گزارشهای جالبناک. خیال نمیکنم هیچکدام از بچّههای آن کلاس، یادشان رفته باشد مثلن آن روزی را که دربارهی روابط قبل از ازدواج صحبت شد و یکی، دو تا آقا پُشتِ کلاس فالگوش ایستاده بودند و شما گفتید بهتر است بعد از این همه اظهارنظر دخترانه، یکی از آن آقاها هم بیاید توی کلاس، نظرش را بگوید دراینباره. چند وقت قبل، آن آقا را بعدِ مدّتهای زیاد، دوباره دیدم و دربارهی آن روز حرف زدیم و خندیدیم و اینکه، او گفته بود در رابطهی بین یک دختر و پسر، دختر نباید علف را بدهد به پسر!!! تا وقتی که صیغهی عقد و ازدواج برقرار شود … بعد، یکی از دخترهای کلاس، یکی که یکسال بعد خودکشی کرد طفلک، پرسید: اون وقت علف چیه؟ و ما همگی زده بودیم زیر خنده. ما کلّی درس گرفتیم از آن کلاس. طوری که هنوزم بسیاری از نکتههای حیاتی تعلیمدیده را بازتکرار میکنیم برای آگاهی دوستان و آشنایان و در حینِ تکرار، خودمان لبخند میزنیم بس که خاطراتمان را دوست داریم و شما را هم که بسیار … از سر دوستداشتن است که میخواهیم باعث مزاحمت نباشیم. وگرنه، تا حالا هزار بار بلکه هم بیشتر، مصرّانه یک پاسخ مطمئن را طلب میکردیم تا راحت شود خیالمان بابت صحّت و سلامتتان. حالا من، آن روز را میگذارم به حسابِ خستگی، که وقتی توی دالانِ دانشکده دیدمتان، به قدر سابق سرحال به نظر نمیرسیدید. امّا، وقتی مینویسید حال خوشی نداشتم. حق بدهید ما نگران بشویم برای شما استادِ بیاندازه خوبمان … با احترام و اعتقاد. شاگرد کوچک شما
۳ دیدگاه نوشته شده است! »
خدا هرگز دیر نمیکند
حضرت علی علیهالسلام؛ «به آن چیزی که ناامیدی و امید نداری، امیدوارتر باش از آنچه به آن امید داری. زیرا، موسی رفت برای خانوادهاش آتش تهیه کند، خداوند با او سخن گفت. ملکهی سبا نزد سلیمان رفت تا بر سر کفر با او مصالحه کند، مسلمان بازگشت و ساحران فرعون رفتند موسی را شکست بدهند، به او مؤمن شدند.»
بگرد
وبلاگهای زنده
چهار ستاره مانده به صبح
- به نام آبان
- روز المر را در خانه جشن بگیریم
- سرنخهای بهاری
- سلام جهان!
- کتابها منتظرند؟
- چگونه مرور کتاب بنویسیم؟
- نخودی
- به افقِ کتابخانهی من
- به یادِ میلک
- این گوزن مال همه است!
- دربارهی سرگذشت یک دایناسور
- شاهکارهای ادبیات را به زندگیتان دعوت کنید
- جایی که وحشیها نیستند
- آموتخانه؛ خانهی مردم
- به سلامتیِ شادی
- برسد به دست والدین، معلمان، مربیان، هنرمندان و غیره!
- یک کتاب خوب، یک اتفاق بد
- بِبَر و بیار
- کتاب بپوشیم – ۵
- تا صبح من چارتا ستاره مبهم بود
برچسب
book
books
I Love Books
ادبیات کودک و نوجوان
اقتباس
انتشارات امیرکبیر
انتشارات ققنوس
انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
داستان کوتاه
داستان کودک
رمان
رمان ایرانی
رمان خارجی
رمان نوجوان
رمان کودک
روانشناسی
زندگی جدید جناب دایناسور
شعر
شعر نو
عشق
عکس
فیلم
فیلم ایرانی
فیلم خارجی
فیلم سینمایی
لاکپشت پرنده
مجموعه داستان
مجموعه شعر
نشر آموت
نشر افق
نشر نون
نشر چشمه
نشر چکه
نمایشگاه کتاب
نوجوانان
نویسندگی
کتاب
کتاب تصویری
کتاب نوجوان
کتاب کودک
کتاب کودک و نوجوان
کتابخوانی
کودکان
کودکان و نوجوانان
یزد
از این لحاظ
- I Love Books
- Life is Beautiful
- اتاق تجربه
- ادبیات مقاومت
- ارادتمند شما عزرائیل
- از خانهی خودمان شروع کنیم
- اوستا کریم! نوکرتیم
- اوکی مِستر
- اینم یه جورشه
- بابا گلی به جمالت
- بازی وبلاگی
- به اضافهی من
- بچّهی سرراهی
- جام جهانی برزیل
- حاشیه بر متن
- خبرگزاری رؤیا
- دربارهی خودم
- دربارهی کتابها
- دستهبندی نشده
- رؤیای نوشتن
- رمان
- روانشناسی
- ریزش هوای سرد
- زندگینامه
- شعر
- صبح روز چهارم
- صفحهی بیست
- فیلمنامه
- ماجراهای من و راجرز
- مادموزل مارکوپلو
- مجموعه داستان
- نمایشگاه کتاب تهران
- هایکو کتاب
- هر چی
- پویا ایناشون
- کتاب یزد
- کتابخانهی روستایی
- کتابخوانی برای سالمندان
- کودک و نوجوان
- یزدگَردِ چهارم
- یک چمدان عکس
آینه های ناگهان در 08/08/05 گفت:
روز همهی معلما مبارک. روز خواهر منم همینطور
آینه های ناگهان در 08/08/05 گفت:
آی دیشب حال کردم . آخرش پیش تو کم آوردم رفتم خوابیدم.
از زندگی در 08/08/05 گفت:
سلام و مرسی رویای عزیز
همیشه مهربان هستید و به فکر و نکته بین. من نمی توانم چیزی بگویم جز این که مدیون محبت های بی دریغ شما هستم. نگران حال من نباشید. همه چیز روبراه است. امیدوارم ایام به کام تان باشد و از نوشته های خوب تون همچنان لذت ببریم. به امید دیدارتان هستم. با ارادت و تشکر