چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

تازه تازه داری می‌فهمی هیچ‌وقت بلد نبودی بنویسی ولی، هی نوشتی. الکی! هی دختر! قدِ سوادت هم خیلی کوتاهه! الان می‌فهمی. تازه … تازه

۴ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. راحیل در 08/08/05 گفت:

    اگه منظورتون خودتون هستید… بی تعارف…بی اغراق … اصلا اینطور نیست.


    :: چهار ستاره مانده به صبح؛
    شما همیشه محبت دارین به من راحیل عزیز. ممنونم از حسن نظرتان.

  2. آینه های ناگهان در 08/08/05 گفت:

    دیگه با رویای من اینطوری حرف نزنی‌ها!!!! میزنم له‌ت میکنم زردالو


    :: چهار ستاره مانده به صبح؛
    خیلی مخلص شماییم خانوم

  3. آرزو در 08/08/05 گفت:

    یاد نوشته ای از جمال زاده افتادم که می گفت:

    ۲۰ سال وقت لازم بود تا بفهمم که داستان نویس خوبی نیستم؛ و آن وقت دیگر خیلی دیر شده بود چون همه مرا به عنوان داستان نویس معروفی شناخته بودند.

    نوشته هات برای من که عزیزن، حتی اگر باز هم این پست کنایه از چیزی باشه که ندونم.


    :: چهار ستاره مانده به صبح؛
    آن حرفِ جمالزاده را نشنیده بودم تا حالا. کنایه نبود. سرزنشِ خودم بود. شما که اینجا را می‌خوانید با حوصله و علاقه، آدم را شرمنده می‌کنید. ولی، گاهی در شرایطی قرار می‌گیری که می‌بینی همه‌اش کشک بوده. تو در واقع هیچی بلد نیستی. دنیا خیلی بزرگ است آدم انگاری همیشه نسبت بهش جاهل است.

  4. میم. غریب در 08/08/05 گفت:

    سلام.
    این که در جواب کامنت بالایی گفتین در مورد همه صدق می کنه. ماها همه مون آدمیم و محدود. قاعدتا علممونم خیلی کمه…
    یه حدیث الان تو ذهنم اومد که اول علم غروره، وسطش تواضعه و آخرش می فهمی که چیزی نمی دونی…
    همین. یاعلی مدد.

دیدگاه خود را ارسال کنید