چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

سه غروب غم‌انگیز پس از �اج تازه خان ...

مغازه‌اش درست روبه‌روی در ورودی دبستانِ ما بود؛ تنها مغازه‌ای که در آن خیابان بود. قبل و بعدِ ساعت مدرسه، آن مغازۀ فسقلی پُر بود از بچه مدرسه‌ای‌های کوچک با روپوش و مقنعه‌های یکرنگ که هر کدام، می‌خواستند پیشی بگیرند از دیگری، زودتر دلی از عزای پفک و چیپس درآورند! که در بوفۀ مدرسه خبری نبود از این دو قلم جنسِ جور با سلیقۀ بچه‌ها. گاهی، پیرزن هم می‌آمد به کمکِ مردش وقتی که ازدحام بچه‌ها بیشتر می‌شد. علاوه بر این، پیرمرد تنها کسی بود که کیک دوتومانی می‌فروخت؛ کیک کوچک و باریکی شبیه بامیه ولی، کمی بزرگ‌تر که خوشمزه بود خیلی. من مشتری ثابتِ کیک‌های دوتومانیِ پیرمرد بودم. یک‌سال قبل‌تر، دیدم که جلوی در خانه‌شان که دیوار به دیوار مغازه است اعلامیۀ ترحیم چسبانده‌اند به نام سحرخاتون! دقّت می‌کنم به عکسِ اعلامیه! ای خدا! پیرزن رفته بود. انگاری همین دیروز بود که با آن دامنِ پرچینِ رنگی، شلیته و روسری بزرگش می‌نشست روی صندلی، جلوی مغازه. از فرم لباس و ته‌ماندۀ لهجه‌شان پیدا بود که کُرد هستند. یکو دلم تنگ شده بود برای غرغرکردن‌هاش وقتی که ما هجوم می‌آوردیم سمتِ ویترینِ مغازه و هر کدام با صدایی بلندتر از دیگری می‌گفتیم که چی می‌خواهیم و چقدر پول داده‌ایم؟ بعدِ آن، هر وقت که از جلوی مغازۀ پیرمرد می‌گذشتم، خودش را می‌دیدم که تنها نشسته است زیر سایه‌بان، جای سابقِ زنش بود آنجا. او که مرا به خاطر نمی‌آورد بعد از نوزده، بیست سال. من ولی، همیشه به یادِش بودم با همۀ بدخلقی و بی‌حوصلگی‌های ناشی از سن و سالِ بالایش و شدّت شیطنت ما البته. منتها امروز، دوباره که گذرم افتاد به آن خیابان، وقتی که از جلوی مغازۀ پیرمرد می‌گذشتم تکه پارچۀ سیاهی توجه‌ام را جلب کرد که خیلی بی‌سلیقه چسبانده بودند به کرکرۀ مغازه که پایین بود. بعد هم متوجۀ اعلامیۀ ترحیمِ روی دیوار شدم؛ سه غروب غم‌انگیز … حاج میر تازه خان شهامی … اسم و رسم‌اش را که نمی‌دانستم. ولی، عکس خودش بود؛ عکس پیرمرد … حاج تازه خان! با همۀ خاطراتِ هنوز زنده‌اش در ذهن من مُرده بود!

۵ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. کارگر در 08/08/05 گفت:

    ذهنمان را نمک پاشی می‌کنید.
    هر زمان آمدیم نظر بدهیم درگیر شدیم با وای از اقبالم! بازم بارون خیال آسیاب ذهنت چرخونده؟!!!!!!!!!!!


    :: چهار ستاره مانده به صبح؛
    چقدر خوب! " وای از اقبالم! بازم بارون خیال آسیاب ذهنت چرخونده؟" تکه‌ای است از شعری از حسین پناهی.

  2. عادله در 08/08/05 گفت:

    منو یاد بچگیام انداختی و یه مغازه عین همین …


    :: چهار ستاره مانده به صبح؛

  3. مهتاب در 08/08/05 گفت:

    بگو بیاد …


    :: چهار ستاره مانده به صبح؛
    چقدر بده که تو این دوره زمونه "مرد" که نیست هیچی. "دیو" هم نیست اصلن. حیفِ این همه "دلبر" تک و تنها میون یه جماعت گرگِ بی‌صفت.

  4. محمود قلی پور در 08/08/05 گفت:

    یه خاطره. وقتی شمال زندگی می‌کردم سر کوچه مون یه بقالی بود که همه صداش می‌کردن مش عیسی اما اهالی محل می‌گفتند اسمش اسحاق هست و چون خیلی شوخی رو جدی می‌گرفت هیچ کس ازش نپرسید اسمش چیه. تا اینکه چند سال پیش مرد. اهالی محل واسش یه پارچه سیاه با متن سفید آماده کردن. و به خانواده مرحوم آرزوی صبر کردند. توی متن نوشته بودند: مرحوم اسحاق رضایی. بابا وقتی از مراسم ترحیمش برگشت گفت: چرا به آگهی ترحیمش نگاه نکردیم؟ اسمش همون عیسی بود و برادرش اسحاق سر و مر و گنده تو عزاداری نشسته بود و کلی به کارمون خندیدند.


    :: چهار ستاره مانده به صبح؛

  5. رهگذر در 08/08/05 گفت:

    می‌دونی داری حال همه رو به هم می‌زنی از بس پینگ می‌شی؟


    :: چهار ستاره مانده به صبح؛
    والله نمی‌دونستم! خوب شد گفتین ولی، کاری از دستم برنمی‌آد واسه خوب کردن حال همه. متاسفم!

دیدگاه خود را ارسال کنید