مغازهاش درست روبهروی در ورودی دبستانِ ما بود؛ تنها مغازهای که در آن خیابان بود. قبل و بعدِ ساعت مدرسه، آن مغازۀ فسقلی پُر بود از بچه مدرسهایهای کوچک با روپوش و مقنعههای یکرنگ که هر کدام، میخواستند پیشی بگیرند از دیگری، زودتر دلی از عزای پفک و چیپس درآورند! که در بوفۀ مدرسه خبری نبود از این دو قلم جنسِ جور با سلیقۀ بچهها. گاهی، پیرزن هم میآمد به کمکِ مردش وقتی که ازدحام بچهها بیشتر میشد. علاوه بر این، پیرمرد تنها کسی بود که کیک دوتومانی میفروخت؛ کیک کوچک و باریکی شبیه بامیه ولی، کمی بزرگتر که خوشمزه بود خیلی. من مشتری ثابتِ کیکهای دوتومانیِ پیرمرد بودم. یکسال قبلتر، دیدم که جلوی در خانهشان که دیوار به دیوار مغازه است اعلامیۀ ترحیم چسباندهاند به نام سحرخاتون! دقّت میکنم به عکسِ اعلامیه! ای خدا! پیرزن رفته بود. انگاری همین دیروز بود که با آن دامنِ پرچینِ رنگی، شلیته و روسری بزرگش مینشست روی صندلی، جلوی مغازه. از فرم لباس و تهماندۀ لهجهشان پیدا بود که کُرد هستند. یکو دلم تنگ شده بود برای غرغرکردنهاش وقتی که ما هجوم میآوردیم سمتِ ویترینِ مغازه و هر کدام با صدایی بلندتر از دیگری میگفتیم که چی میخواهیم و چقدر پول دادهایم؟ بعدِ آن، هر وقت که از جلوی مغازۀ پیرمرد میگذشتم، خودش را میدیدم که تنها نشسته است زیر سایهبان، جای سابقِ زنش بود آنجا. او که مرا به خاطر نمیآورد بعد از نوزده، بیست سال. من ولی، همیشه به یادِش بودم با همۀ بدخلقی و بیحوصلگیهای ناشی از سن و سالِ بالایش و شدّت شیطنت ما البته. منتها امروز، دوباره که گذرم افتاد به آن خیابان، وقتی که از جلوی مغازۀ پیرمرد میگذشتم تکه پارچۀ سیاهی توجهام را جلب کرد که خیلی بیسلیقه چسبانده بودند به کرکرۀ مغازه که پایین بود. بعد هم متوجۀ اعلامیۀ ترحیمِ روی دیوار شدم؛ سه غروب غمانگیز … حاج میر تازه خان شهامی … اسم و رسماش را که نمیدانستم. ولی، عکس خودش بود؛ عکس پیرمرد … حاج تازه خان! با همۀ خاطراتِ هنوز زندهاش در ذهن من مُرده بود!
۵ دیدگاه نوشته شده است! »
خدا هرگز دیر نمیکند
حضرت علی علیهالسلام؛ «به آن چیزی که ناامیدی و امید نداری، امیدوارتر باش از آنچه به آن امید داری. زیرا، موسی رفت برای خانوادهاش آتش تهیه کند، خداوند با او سخن گفت. ملکهی سبا نزد سلیمان رفت تا بر سر کفر با او مصالحه کند، مسلمان بازگشت و ساحران فرعون رفتند موسی را شکست بدهند، به او مؤمن شدند.»
بگرد
وبلاگهای زنده
چهار ستاره مانده به صبح
- نقشههایی برای پیدا شدن
- این ماییم، ملتی تنها در آستانهی فصلی سرد
- میبوسمت و رهایت میکنم
- به نام آبان
- روز المر را در خانه جشن بگیریم
- سرنخهای بهاری
- سلام جهان!
- کتابها منتظرند؟
- چگونه مرور کتاب بنویسیم؟
- نخودی
- به افقِ کتابخانهی من
- به یادِ میلک
- این گوزن مال همه است!
- دربارهی سرگذشت یک دایناسور
- شاهکارهای ادبیات را به زندگیتان دعوت کنید
- جایی که وحشیها نیستند
- آموتخانه؛ خانهی مردم
- به سلامتیِ شادی
- برسد به دست والدین، معلمان، مربیان، هنرمندان و غیره!
- یک کتاب خوب، یک اتفاق بد
برچسب
book
books
I Love Books
ادبیات کودک و نوجوان
اقتباس
انتشارات امیرکبیر
انتشارات ققنوس
انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
داستان کوتاه
داستان کودک
رمان
رمان ایرانی
رمان خارجی
رمان نوجوان
رمان کودک
روانشناسی
زندگی جدید جناب دایناسور
شعر
شعر نو
عشق
عکس
فیلم
فیلم ایرانی
فیلم خارجی
فیلم سینمایی
لاکپشت پرنده
مجموعه داستان
مجموعه شعر
نشر آموت
نشر افق
نشر نون
نشر چشمه
نشر چکه
نمایشگاه کتاب
نوجوانان
نویسندگی
کتاب
کتاب تصویری
کتاب نوجوان
کتاب کودک
کتاب کودک و نوجوان
کتابخوانی
کودکان
کودکان و نوجوانان
یزد
از این لحاظ
- I Love Books
- Life is Beautiful
- اتاق تجربه
- ادبیات مقاومت
- ارادتمند شما عزرائیل
- از خانهی خودمان شروع کنیم
- اوستا کریم! نوکرتیم
- اوکی مِستر
- اینم یه جورشه
- بابا گلی به جمالت
- بازی وبلاگی
- به اضافهی من
- بچّهی سرراهی
- جام جهانی برزیل
- حاشیه بر متن
- خبرگزاری رؤیا
- دربارهی خودم
- دربارهی کتابها
- دستهبندی نشده
- رؤیای نوشتن
- رمان
- روانشناسی
- ریزش هوای سرد
- زندگینامه
- شعر
- صبح روز چهارم
- صفحهی بیست
- فیلمنامه
- ماجراهای من و راجرز
- مادموزل مارکوپلو
- مجموعه داستان
- نمایشگاه کتاب تهران
- هایکو کتاب
- هر چی
- پویا ایناشون
- کتاب یزد
- کتابخانهی روستایی
- کتابخوانی برای سالمندان
- کودک و نوجوان
- یزدگَردِ چهارم
- یک چمدان عکس
کارگر در 08/08/05 گفت:
ذهنمان را نمک پاشی میکنید.
هر زمان آمدیم نظر بدهیم درگیر شدیم با وای از اقبالم! بازم بارون خیال آسیاب ذهنت چرخونده؟!!!!!!!!!!!
:: چهار ستاره مانده به صبح؛
چقدر خوب! " وای از اقبالم! بازم بارون خیال آسیاب ذهنت چرخونده؟" تکهای است از شعری از حسین پناهی.
عادله در 08/08/05 گفت:
منو یاد بچگیام انداختی و یه مغازه عین همین …
:: چهار ستاره مانده به صبح؛
مهتاب در 08/08/05 گفت:
بگو بیاد …
:: چهار ستاره مانده به صبح؛
چقدر بده که تو این دوره زمونه "مرد" که نیست هیچی. "دیو" هم نیست اصلن. حیفِ این همه "دلبر" تک و تنها میون یه جماعت گرگِ بیصفت.
محمود قلی پور در 08/08/05 گفت:
یه خاطره. وقتی شمال زندگی میکردم سر کوچه مون یه بقالی بود که همه صداش میکردن مش عیسی اما اهالی محل میگفتند اسمش اسحاق هست و چون خیلی شوخی رو جدی میگرفت هیچ کس ازش نپرسید اسمش چیه. تا اینکه چند سال پیش مرد. اهالی محل واسش یه پارچه سیاه با متن سفید آماده کردن. و به خانواده مرحوم آرزوی صبر کردند. توی متن نوشته بودند: مرحوم اسحاق رضایی. بابا وقتی از مراسم ترحیمش برگشت گفت: چرا به آگهی ترحیمش نگاه نکردیم؟ اسمش همون عیسی بود و برادرش اسحاق سر و مر و گنده تو عزاداری نشسته بود و کلی به کارمون خندیدند.
:: چهار ستاره مانده به صبح؛
رهگذر در 08/08/05 گفت:
میدونی داری حال همه رو به هم میزنی از بس پینگ میشی؟
:: چهار ستاره مانده به صبح؛
والله نمیدونستم! خوب شد گفتین ولی، کاری از دستم برنمیآد واسه خوب کردن حال همه. متاسفم!