یک روز ِ داغ از تو میان مغز من که…
صابون زدن به دستهایی بچّگانه
دل خوش شدن به روسری و پنس و شانه
مثل عروسک توی آغوش عروسک
خوابیدن ِ هر ظهر در گرمای خانه
از خانه رفتن به مغازه یا اداره
دنبال چیزی در جهان ِ تکّه پاره
رفتن فقط رفتن فقط رفتن فقط رفـ
تن/ها به جای قبل برگشتن دوباره…
از خانه رفتن به اداره یا مغازه
دنبال پیدا کردن یک راه تازه
از خانه در رفتن پس از یک عصر دلگیر
در کوچهها دنبال اسمی بیاجازه
صابون زدن به رختهای چرک یک مرد
با حرص چنگ انداختن به «زود برگرد!»
هر لحظه ور رفتن به خود به زندگی به…
با بیاهمّیّتترین موجود خونسرد
از دست رفتن با تلاشی ناشیانه
آهسته افتادن ته عطری زنانه
و بعد بودن، بعدبودن، بعدِ بودن
آهسته یخ بستن میان سردخانه
سرگیجههای ماندنیتر زیر پنکه
آوامین در 10/05/22 گفت:
چه قشنگ بود این شعره …این وقت شب با یه حال گرفته کلی بهم چشبید !چشبید شدتش بیشتر از چسبیده !
🙂
چهار ستاره مانده به صبح در 10/05/24 گفت:
ای جانم :* چه خوب. دست شاعرش درست
افسون در 10/05/23 گفت:
ممنون، به نظرم توصیف صادقانه قشنگی بود. خیلی ساده و راحت ارتباط بر قرار میکنه.
چهار ستاره مانده به صبح در 10/05/24 گفت:
موافقم باهاتون 🙂