:: نمیدانم کدام شب، خواب میبینم که در فرودگاه هستم با همهی دوستانِ عمرم. بلیت من اشکالی دارد انگار. ماندهام اینورِ گیت و باقی همگی آنور. هواپیما بهوقت پرواز میکند و من میمانم و خودم. گریهام نمیگیرد ولی، تنگام چرا. به رفقایم که نمیشود، میشاشم به خودم.
:: بادِ بدی بود. دستهایم هنوز از زور سوزِ گزگز میکند. فکر میکنم باید خاطرات بنویسم که یادم نرود امروز چه همه محبّت کردم به هماین بادِ بد و خندیدم. والله، دلم هیچ غلطِ دیگری نمیخواست.
:: صبح میروم برج آزادی. دو هزار تومان میدهم که از آن ارتفاع هم تماشا کنم در چه وسعتی از زمین و با چه جمعیتی از مردم، تنهام.
:: شهر را نگاه میکنم و میخواهم عکس بردارم که میبینم دوربین مموری ندارد. به تو که میگویم جواب میدهی: «من معتقدم کارت حافظهی خودت رو گم کردی اصلن.» من ایستادهام و میتوانم رنگِ همهی خاطرههایام را توی این شهرِ بی در و پیکر پیدا کنم که با انگشت نشان بدهم من از آن خیابان با چه دلی گذشتم یا کدام خاطره را دورِ فلان میدان جا گذاشتهام یا از کجا با گریه برگشتم خانه و … امّا پیامکِ تو را بیجواب میگذارم. این تهرانِ تلخ و شیرینِ پُرقصه از سرم که نمیگذرد؛ از دلم میگذرانم این فکرها، خاطرهها، آدمها را.
:: توی برج نمایشگاهی بود از کانیها و سنگهای قیمتی؛ علاوهبر رشتههای تسبیح با دانههای رنگیِ خوشتراش، کلّی هم آویز و انگشتر و ساعت بود با مجسمه. یادم بماند برای عروسیام به جای سرویسِ طلا، کوارتز صورتی بخریم یا جاسپر و فیروزهی آبی.
:: تکمهای را در آن باکسِ بزرگی که گذاشتهاند کنار پیانو فشار میدهد و بعد موجودِ بیریختِ سیمپیچی با دستهای چغرِ شروع میکند به هنرنمایی و آهنگی را میزند که هیچ به دلم نمینشیند. از خانومِ راهنما میپرسم:«گفتین کی اختراع کرده این روباتِ پیانوزن رو؟» حواسم بود که وقتِ معرفی چی گفت. گفت «توسط جمعی از مهندسین ایرانی.» دوباره هم گفت:«توسط جمعی از مهندسین ایرانی.»
:: تابلوهای نقاشی را یکیدرمیان نگاه میکنم تا بیشتر از این تو را معطل نکرده باشم. امّا وقتِ بیرون آمدن، آقای کارمندِ برج میخواهد روباتِ پاسخگو را نشانام بدهد. نمیگویم که تو منتظری و دوباره آن چند پله را برمیگردم پایین و میایستم جلوی روباتِ پاسخگو. سلام و علیک میکنیم با هم و خوشآمد میگوید به من که من تشکّر میکنم ازش و زل میزنم به آن قیافهی مضحکی که دارد با آن سر و ریختِ عجیبِ حلقوی که خودش میپرسد: «سؤالی نداری؟» با خودم میگویم:«سؤال؟ … اممم … کی میشود که من زورم برسد به زندگی؟ که این رختشویِ توی دلم رفته باشد به درک؟ که از در و دیوار و سقفِ زندگیام تنهایی آوار نشود هی؟ …» بعد، به خودم میآیم:«ازش بپرسم اون روباتِ پیانوزن رو کی اختراع کرده؟» خندهام میگیرد. اگر تو بودی لابد میگفتی «گیر نده.» از روبات سؤالی نداشتم. میدانم برج را کی ساخته و در چند سالگی و به دستور چه کسی و با چه هزینهای و با چه فلسفه و بر چه اساسی و …
:: اگر اینقدر وامانده و تکافتاده بهنظر نمیرسید، میتوانستم شهرک سینمایی غزالی را دوست داشته باشم، که خیال کنم توی آن خانهی کاهگلیِ روبهروی پادگان عشرتآباد زندگی کنیم، که تو کافه داشته باشی توی لالهزار، که یک آخر هفته با فری برگردی خانه، که نشسته باشیم توی ایوان و بساطِ چای با سماور ذغالی بهراه و نان داغ و برشته با پنیر و گوجه و خیار و از عید بگوئیم، که چه خوشخاطره گذشت امّا، زود. من امنیّتِ خاطره را دوست دارم بسکه شکناپذیر است و قطعی؛ که میتوانم مطمئن باشم دوازدهم فروردینِ پارسالِ من با تو گذشت، که دوازدهم فروردینِ امسال هم.
قبلیها؛ هشتم فروردین، دهم فروردین
مهشاد در 10/04/02 گفت:
عااالی