سال تا سال مرا نمیبینند عموزاده، خالهزادههایام. کلن فامیل. امروز برعکس بود ولی. عمو کوچیکه با زن و دوتا بچّهاش آمده بودند عیددیدنی و خواهر، برادرم هم برگشته بودند از سفر. دلام نبود که توی اتاق بمانم و سرم را گرم کنم به کامپیوتر، فیلمی یا کتابی. منتها از یک ساعتی بهبعد، انگار مرغی را در من سر کنده باشند، کلافهطور بودم و نمیدانستم باقی چهطوری خودشان را توی همچین حالتی تحمّل میکنند، روبهروی دیگران، با لبخند و گاهی حرفهای الکی، از این و آن. چند دقیقه بعد، دخترعمویام که کوچکترین آدمِ جمع بود واکنش نشان داد به این حالت، برپا شد و ایستاد و بلند گفت خسته شده است. گفتم چهقدر مثل هم. نگاه کردم به رشتهی ستارههای سبزی که بسته بود دور مچ و یکی هم انداخته بود گردناش. نمیدانستم مدرسه میرود یا نمیرود؟ پرسیدم و دانستم کلاس اوّل است بچّه و هی زور زدم که یادم بیاید توی کتابهایام چه کتابی دارم که مناسب باشد با اندازهی سواد او. ماجراهای آقاکوچولو را پیدا کردم با دارا و سارا و کتابی که خودم خیلی دوستش دارم؛ بچّهی همه *. فکر کردم مربیبازی دربیاورم سرش تا ناهار. دخترعمو را نشاندم به کتابخوانی. یاد ایّامِ کتابخانه و خاطرهی دانیال برایام مرور شد با یوسف، بچّههای کانون. درسِ دخترعمو هنوز نرسیده بود به طا و ظا با عین و غین، یکدفعه و چهطور را نمیتوانست بخواند، ولی درمجموع خوب بود روخوانیاش. اوّل، یکی از ماجراهای دارا و سارا را خواند که بیشتر تصویری بود. دوست نداشت و پرسید بچّهی همه را بخواند؟ فکر کردم آخر کی میتواند از این جوجوی سرخِ خوشمزه بگذرد؟ گفتم بخوان و انصافن، خوب میخواند. یکطورِ دورازانتظاری. وقتی رسید به ته قصّه، با هم دربارهی پرندههای مهاجر حرف زدیم و او از خودش قصّه بافت برای باقیِ ماجرای بچّهی همه و دوستِ تازهاش توی سرزمینهای گرم. دیدم دخترعمو چه استعدادی دارد برای داستانسرایی. گفتم اینها را که میگویی برایام مینویسی؟ پرسید: توی دفتر ریاضیام؟ گفتم: نه خُب. برایاش سررسید آوردم، قدیمی. گفتم این را ببر خانه و برایام باقی قصّه را بنویس. بار بعدی که آمدی، جایزه داری پیش من. ذوق کرد و کتابها را با سررسید زد زیر بغلش، که به مادرش بگوید و انگار، مادرش گفته بود برو تشکّر کن که دختر دوباره برگشت با چشمهای پُرخنده و گفت «دستت درد نکنه آبجی». به زنعمویام گفتم قرارم با دخترش را و بعد دختر به مادرش گفت: «حالا اون کتابهامو که گذاشتی توی انباری بالای دستشویی، میدی که بخونم؟» زنعمو نگاهِ متعجّب و دهانِ بازِ مرا که دید، گفت: «آخه هی میگه بیا برات کتاب بخونم، منام حوصله ندارم. میگم خودت بخون، اگه اشکال و ایرادی داشتی ازم بپرس.» دیگر هیچی نگفتم، نه اینکه رویام نشود. دیگر فایدهای نمیدیدم که اشاره کنم به گردی قلمبهی شکمش، بگویم تو که اینقدر اعصاب و روحیه نداری، غلط میکنی که حالا حاملهای باز.
* بچّهی همه را آناهیتا تیموریان نوشته و تصویرسازی کرده است. از او قبلتر ماه بود و روباه را خوانده بودم که آن کتاب هم چاپ انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود، عین این یکی.
ریحانه در 11/03/28 گفت:
من عاشقش بودم زمانی ..
و حالا دوسش دارم !
🙂