:: صدای دامبول دیمبولِ تولّدبازی میآمد از طبقهی پایین، دست و هورا. مامانه گفت «تولّدت مبارک.» لابُد، بچّه شمع را فوت کرده بود. مامانه دوباره چیزی گفت که نفهمیدم و انگار بچّه را ماچ کرد. سکوت کرده بودم و زُل زده بودم به صدایِ شادیِ آنها که توی راهپلّه پیچیده بود. فکر میکنم بچّه کاغذِ کادویی را باز میکرد که باباهه و مامانه خریده بودند برایش. همه ساکت بودند تا اینکه بچّه جیغ زد و ذوقآلود خودش را پرتاب کرد توی بغلِ آنها و تندتند میگفت «مچکرم … مچکرم.» من؟ کنار سلطان ایستاده بودم. داشتم فکر میکردم توی سه ماه گذشته، سه بار هم پسرهای فینگیلیِ صاحبخانهمان را ندیدهایم که هولدرلین آمد و برایش از صداها گفتم.
:: با هولدرلین رفتیم فروشگاه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، کنار پارک هفتتیر. امیدوار بودم بتوانیم چندتایی از کتابهای لاکپشتدار را برای پسرها بخریم. هیچ نمیفهمم چرا کانون اصرار دارد آن مغازهی درندشت در کاشانی، یکی از بهترین خیابانهای یزد، اینطور حیف و حرام بهنظر برسد. حدس میزنم حدود دویست و چند جلد کتاب در این فروشگاهِ (احتمالن) صد و بیست متری باشد. بیشتر هم کتابهای موسوم به «کتابهای خودمان» که آثار مربیهای کانوناند. از رُمانهای نوجوان، کمتر از ده عنوان در فروشگاه بود. چندتایی کتاب انتخاب کردیم، برای هدیه به پسرها و عیدی بچّهها. مثلِ بارِ قبل، دستگاه کارتخوان نبود. هولدرلین رفت تا بانکِ روبهرو و از خودپرداز پول گرفت. اینها را میگویم تا بدانید چهقدر جای جذّابی است این کتابفروشی، با آن پشتوانهی دولتی.
:: خلاصه، برگشتیم خانه. کتابها را کادو کردیم و هولدرلین پشت کارتپستالِ جوجهنشان نوشت که چی شنیدیم و چی فکر کردیم و تولّد پسر مبارک. بعد هم هدیهی یادشده را بُرد پایین و خُب، دیر بود انگار و وقتِ خاموشیِ صاحبخانه. هولدرلین در نزد و کتابهای کادوپیچ را گذاشت روی جاکفشی و برگشت بالا و گفت «بابانوئلبازی شد.» آخرش؟ ظهرِ امروز مامانه و پسر کوچیکه با یک تکّه کیکِ نطلبیده آمدند و در خانهی ما را زدند. ما هم با سلام و صلوات برای مُرادِ در راه و بیخیالِ ده کیلو اضافه وزنِ عزیزم، این جمعه را به سور و شادی گذراندیم.
گلناران در 14/03/07 گفت:
خیلی دلنشین بود.
سالهاست نوشتههای شما را میخوانم و لذت میبرم.
پیشنهاد میکنم در کنار جا انداختن فرهنگ کتاب دادن به کودکان به عنوان عیدانه، خودشان را نیز مشتاق و درگیر خرید کتاب کنیم. راههای «هیجانانگیز» زیادی هست. «به کودکان کتاب عیدی دهیم» را هم از کلیشهاش درمیآورد.
در رسم کتاب هدیه دادن، شوربختانه همواره کتابهای تکراری و گاه «بد» هم از راه میرسد. چرا که بیشتر هدیهآورندگان از فروشندگان، سراغ پرفروشها و… را میگیرند. در مقابل، به عنوان مادری که چند گام جلوتر است، به شما تضمین میدهم کودک یا نوجوان، کتابی را که خود انتخاب کرده و خریده، با چنان عشقی خواهد خواند که هرگز از یاد نرود؛ آن هم چندین و چندبار و تا دنیا دنیاست حظّی را که برده، به تکرار، با همگان تقسیم میکند.
با بهترین آرزوها،
*
*
*
*
چهار ستاره مانده به صبح؛ ممنونم از لطفتان و با شما موافقم. خوب است که بچّهها را هم درگیر کنیم و یادشان بدهیم برای خرید کتاب پسانداز کنند و با این لذت بزرگ شوند. منتهی، فکر میکنم قبلتر باید به آنها آموخت کتاب خوب چه کتابی است و چه ویژگیهایی دارد و اینکه چگونه باید کتاب انتخاب کرد و …. اگر بی این آموزش، بچّه را به کتابفروشی ببریم فکر نمیکنم نتیجهی خوبی بگیریم. ضمن اینکه، فکر میکنم وقتی میتوانیم کودک را وارد بازی کنیم که مثلن هشت، نه ساله باشد و سواددار و برای بچّههای کمسالتر، خوب است که بزرگترها انتخاب کنند.
دربارهی خرید کتاب به جای باقی عیدیهای مرسوم (پول و اسباببازی و …)، پیشنهاد من این است که بزرگترها کتابها را از «فهرست لاکپشت پرنده» انتخاب کنند. چون این فهرست بهترین کتابهای منتشرشده را – از نظر محتوایی و ظاهری با توجه به گروه سنی – معرفی میکند.
لي لي كتابدار در 14/03/08 گفت:
بهترین هدیه دنیاست کتاب!چه به بچه ها و چه بزرگترا:)
مهدی در 14/03/10 گفت:
سلام
شما چطور عکسهاتون رو تو dropbox اپلود میکنید
بخصوص این لینک فایل (مستقیم) از کجا پیدا میکنید؟
*
*
*
*
چهار ستاره مانده به صبح؛ سلام. دراپ باکس را نصب کردم و در فلدر آن یک فلدر پابلیک ساختهام (یا بود از اول؟ یادم نیست.) عکسها را در این فلدر آپلود میکنم. روی عکسی که آپلود شد، راست کلیک میکنم. گزینهای در این منو هست که لینک عکس روی دراپعکس را میدهد و میشود آن را کپی کرد.