:: این آبی کوچولو، منم. دارم تلاش میکنم زندگی کنم و میخواهم به این شهرِ سوت و کورِ خالی از شور و رنگ نبازم. اینجا هم جلسهی نقد و بررسیِ رُمان «قیدار» است. با منیره و دوستش رفته بودم و همان ابتدای رسیدن از آمدن پشیمان شده بودم. فکر میکردم دارم به یک جلسهی ادبی میروم. غافل از اینکه آنجا بیشتر شبیه یک میتینگِ سیاسی، اعتقادی بود. در محاصرهی برادرهای بسیجی و خواهرهای چادری دلم میخواست زودتر به خانهی خوبِ دونفرهمان برگردم که پناه من است در برابرِ نگاهها، عادتها و فکرهای مردم این شهر، ولی هولدرلین نتوانست بیاید دنبالم و ماندم و حرفهای آنها را شنیدم و حالشان را نفهمیدم؛ آن باورِ عجیبی که نسبت به نویسنده داشتند، کسی در حد و اندازهی مثلن قدیس و انتظارشان از رُمان، که چیزی باشد شبیه کتاب مقدّس. این برداشتِ من بود از کلّیتِ جلسه و البته، اعتراف میکنم سر و گوشم میجنبید و بیشتر حواسم به کتابها بود. هرچند محصولاتِ «پاتوق کتاب آسمان» جهتگیریِ خاص داشتند و کتابها بیشتر در حوزهی دین بود و دفاع مقدّس. رُمان و داستان و یا کتاب کودک و نوجوان هم داشتند، ولی حتا از کتابهای ناشرهای دولتی، مثلِ سورهی مهر یا کانون پرورش فکری، گزینشی انتخاب کرده بودند. منیره یا دوستش، یادم نیست کدام یکی، گفت: «ولی حتا از نشر چشمه هم کتاب دارند.» بله، داشتند. منتهی فقط کتابهای «مصطفی مستور»!
:: حالا که شهرستانیتر شدم، قدرِ نمایشگاههای کتاب استانی را بیشتر میدانم. این روزها، در اصفهان دورهمیِ کتابها و ناشرهاست و دارم فکر میکنم چهقدر بد است که نوبتِ یزد را انداختهاند اواخر زمستان.
:: از تهران هم که مُدام خبرهای خوب میرسد. مثلن همین «کتاب افق» هر هفته با برنامهی تازهای لبخندِ آدم را درمیآورد. از خرید و فروش کتابهای دست دوّم و طرح کتاب اوّل تا افطاری و تخفیف و حالا هم که جشنوارهی خرید کتاب راهانداخته به نفع بچّههای مؤسسهی محک. بعد میخواهید دلم برای کتابفروشیهای تهران و برای اندک آزادیِ مانده توی آن همه دود و دَمِ میدان انقلاب تنگ نشود؟
صید قزل آلا در مدرسه در 13/09/02 گفت:
آبیِ کوچک نازنینم :*
بگم آواز دُهُل از دور خوشه و اینجا هم خبری نیست و خوشا به حالت که هستی آنجا، منو میکُشی عایا؟ 😉
تهران هم دلتنگ توست دوست جان جان 🙂
چهار ستاره مانده به صبح در 13/09/02 گفت:
@صید قزل آلا در مدرسه
عزیزم :*
دیگه ما که خوردیم نونِ گندم :)) من منتظرم که شما هم بیاین اینجا.