سیامک گلشیری داشت دربارهی این میگفت که چی شد داستاننویسی را شروع کرد. کمی دیر رسیده بودم، شاید یک ربع. جمعیتی که نشسته بودند خیلی کمتر از آن روزی بودند که هوشنگ مرادی کرمانی آمده بود اینجا، شهر کتاب مرکزی، توی خیابان شریعتی. روز عیدفطر باخبر شدم که همچین جلسهای هست و فردایش، یعنی چهارشنبهی قبل، خبرش آمد روی سایت شهر کتاب. انگار شنبه، یکشنبه هم توی یکی، دوتا روزنامه و خبرگزاری منتشر شد که عصر دوشنبه چنین نشستی برگزار میشود. با اینکه قرار بود مخاطب این نشست بچّهها باشند، یعنی نوجوانها، چیزی که بیشتر دیده میشد آدمبزرگ بود. عینهو نشستِ آقای مرادی کرمانی. چندتایی نوجوان لابهلای جمعیت بودند که البته، خیلی زود متفرق شدند. چرا؟ بس که جلسهی خوبی بود!
خانوم مجری، بعد از مقدمهای که دربارهی زندگی و شروع نویسندگی سیامک گلشیری بود، از او خواست بخشی از کتابش را بخواند. آقای گلشیری هم مقدمهی داستانِ تهران، کوچهی اشباح را خواند. بعد خانوم مجری سؤال پرسید. گلشیری جواب داد. الان درست یادم نیست سؤال و جواب چی بود و حوصله ندارم فایل صوتیاش را گوش کنم. شاید این را پرسید که انگیزهاش از نوشتن داستان در ژانر وحشت چی بود؟ میخواهم فقط روند جلسه را برایتان تعریف کنم. بعد از پاسخ گلشیری، خانوم مجری از ملّت حاضر خواست که سؤالهایشان را بپرسند. بعد آدمبزرگها شروع کردند به اظهارفضل. که یعنی بعله. ما داستان میخوانیم و بلدیم عناصرش چیست و …. گلشیری هم چی کار کرد؟ خُب، جواب داد. جلسه هرز رفت به سمت سؤالهایی دربارهی آثار بزرگسالِ گلشیری.
حواسم به پسربچههایی بود که کنارم نشسته بودند. شاید ده، دوازده ساله بودند. اسمشان را که نمیدانم، ولی شما فکر کنید حمید و سعید و نوید. حمید یک چیزی خریده بود که نمیدانم بهش چی میگویند. جورچینهای مربعی؟ مکعبی؟ نمیدانم دیگر. یکجور بازی بود، پازل، معما، هر چی. پسرها زوم کرده بودند روی دستهای نوید که نشسته بود وسط و میخواست جورچین را به هم بریزد. حمید گفت که این کار را نکند. حمید پرسید: قرار نبود امروز بیای که. نوید گفت: آره. با خواهرم اومدم خونآشام رو ببینم. منظورش سیامک گلشیری بود که داشت برای مردی که سؤال پرسیده بود توضیح میداد در داستانهایش توصیف نمیکند، بلکه نشان میدهد. اینجا پسرها داشتند به همدیگر پُز میدادند که مثلن بلدند جورچینهای چندتایی را جفتوجور کنند. نوید خیلی پُزو بود. سعید گفت: من فقط چهاردرچهارشو درست کردم. بعد پرسید: بزرگتر از این هم هست؟ داشتم مربعهای جورچینی که توی دست نوید بود را میشمردم تا بفهمم چنددرچند است. نوید گفت: آره. هفده در هفده هم هست. جورچین حمید هفتدرهفت بود. حمید مخالفت کرد که نه اینطور نیست. بزرگترش یازدهدریازده است. نوید گفت: اینجا رو نمیگم که. هفدهدرهفده توی اینترنت اومده. حمید گفت: نهخیر. اونا الکی میگن. بعد پرسید: اینجا میمونی؟ نوید گفت: نه، میرم پارک بازی کنم. تو هم میای؟ حمید گفت: نه. بعد نوید و سعید رفتند و حمید برگشت جلو، نشست سرجایش. من هم بلند شدم و رفتم جلوتر، پشت یکی از میزهای توی کافه نشستم و جلسه همانطور ادامه پیدا کرد، کسلکننده و بیفایده.
کسی از من نخواسته که ایدهای بدهم، امّا پیشنهاد میکنم شهر کتاب اینجور جلسههای گپوگفت با نویسندههای ادبیات کودک و نوجوان را تعطیل کند. یا نه، اگر خیلی اصرار دارد که این برنامههایش را ادامه بدهد یک فکری بکند تا جلسه برای آن مخاطبی که در نظرگرفته، یعنی نوجوانان، قابلتحمّل باشد. مثلن آن خانوم مجری چیه آخه؟ نمیشود از یک نفر دعوت کنند که برای بچّهها چهرهی محبوبی باشد و یا دستکم ادبیات کودک و نوجوان را بشناسد و بتواند با آنها ارتباط برقرار کند؟ این خانوم حتا نمیتوانست با آدم بزرگها دو کلمه گفتمان کند و ملّت را به مشارکت در بحث تشویق کند.
من اگر جای آن خانومِ مدیرِ شهر کتاب بودم، برایم مهم نبود که چندتا آدم توی این نشست حضور دارند. صندلیهای کافه را خالی میکردم برای بچّهها و دخترها و پسرهای نوجوان را مینشاندم آنجا، آن جلو. گیرم پنجتا باشند یا پنجاهتا. برایشان آبپرتقالی، تکدانهای، چیزی میگرفتم با دوتا شیرینی یا بیسکوییت. آدمبزرگها را میفرستادم عقب، همگی بنشینند روی چارپایههای سبز. به هر کدام از بچّهها، نفری یک جلد از کتابِ آن نویسنده را میدادم تا ورق بزنند و نگاه کنند. به جای آن خانوم مجری هم یک پنگولی، خالهای، کسی را میآوردم که زبان بچّه بلد باشد. هم حرفِ بچّه را بفهمد و بتواند با او ارتباط بگیرد و هم بتواند حرفهای نویسنده را یکجوری ترجمه کند که برای کوچکترها قابلفهمتر باشد. آخر من نمیفهمم حرف زدن دربارهی راوی و باقی عناصر داستان چه دخلی دارد به بچّهها؟
راستی، من اگر جای آن خانومِ مدیرِ شهر کتاب بودم، قبل از برگزاری نشست بیشتر اطلاعرسانی میکردم. هم توی مطبوعات و خبرگزاریهای مختلف و هم در جاهایی که بچّهها بیشتر حضور دارند؛ پارکها، فرهنگسراها، کلاسهای زبان و کنکور و ….
پی.نوشت)؛ عکس گرفته بودم، فقط مانده بود یکی. میخواستم از میز جلوی ورودی شهر کتاب هم عکس بگیرم. میزی که کتابهای گلشیری را چیده بودند رویش، دو تا پوستر هم چسبانده بودند کنارش. آقاههی شهرکتابی گفت نمیتوانم عکس بگیرم. پرسیدم چرا؟ گفت باید هماهنگ کنم. نپرسیدم هماهنگکردن یعنی دقیقن چی کارکردن؟ آخر توی باغ فرودس که میروی، اگر بخواهی عکس بگیری باید دوهزارتومان (حالا اگر گران نشده باشد) بدهی و این یعنی هماهنگ کردی! به آقاهه لبخند زدم و توی دلم گفتم برو بابا.
مرتبط: گلشیری با «خونآشام» به شهر کتاب رفت
پیمان در 11/09/08 گفت:
یک نقد درست و درمون
راستی منظور از جور چین، مکعب روبیک است.