چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

محله‌ی دزاشیب. کوچه‌ای خلوت و صدای محمّد ولی‌زاده که می‌گوید: «آن‌جا هم خانه‌ی نیما یوشیج است.» ساعت ۵ بعدازظهر است و هوای خنکِ فصل همه‌ی آسمان را در سیطره‌ی خود گرفته است. ولی‌زاده دستش را می‌گذارد روی زنگ و کمی بعد، زن در را باز می‌کند. روسری و مانتوی مشکیِ بلندی به تن دارد، و حالا که فکر می‌کنم بیش‌تر رنگِ خنده‌هایش به چشم می‌آمد. مرا که نمی‌شناخت. ولی‌زاده معرفی‌ام کرد و گفت هم‌کار هستیم و گفت او خواهرِ خانم دانشور است، ویکتوریا. زن خندید و تعارف‌مان کرد داخل. وارد خانه شدیم و ایستاده بودیم توی درگاهی که ویکی خانم گفت عجله دارد و می‌خواهد جایی برود. اتاق سمت چپی، اتاق کار «جلال آل‌احمد» است و جفتِ آن، راهروی باریکیِ که به آشپزخانه ختم می‌شود. از اتاق سمت راستی، صدای گپ می‌آید. ویکی خانم می‌گوید که خانم دکتر میهمان دارد، مسعود جعفری.

وارد اتاق می‌شویم، سیمین دانشور را می‌بینم که روی صندلی نشسته است، توی پیراهنِ مخملِ سرخ‌آبی با دامنی بلند. سلام و علیک و لبخند و می‌روم جلو، دست خانم دانشور را می‌گیرم توی دست‌هایم. حلقه‌ا‌ی طلایی توی انگشتِ دستِ چپش می‌درخشد و فکر می‌کنم لابُد حلقه‌ی ازدواجش است. با خودم می‌گویم «هنوز عاشق و معشوقند.» مسعود جعفری هم از روی صندلی بلند شده، با ولی‌زاده خوش و بِش می‌کند. دوباره معرّفی می‌شوم و ولی‌زاده می‌نشیند سمتِ چپِ خانم دانشور، روی صندلی. جعفری هم سمتِ راست نشسته است و من، می‌نشینم روبه‌روی سیمین دانشور، نخستین زنِ داستان‌نویسِ ایرانی. این‌که آدم توی هشت و نه سالگی موهای یک‌دست سفید داشته باشد با دست‌های پُرچروک، تعجبی ندارد. از این شگفت زده‌ام که بعد از یک قرن زندگی، هنوز هم این زن شکوهِ بی‌نظیرِ غبطه‌برانگیزش را حفظ کرده است و با همه‌ی دل‌گیریِ این خانه، نگاهِ صمیمیِ پُرمهری دارد که آدم را به زندگی می‌خواند و زیبایی.

پشتِ سر خانمِ دانشور جاکتابی کوچکی است و جدای کتاب‌ها، چند قاب عکس. پسرکی خوش‌چهره توی عکس لبخند می‌زند. خانم دانشور می‌گوید این پسر سیاوش است. نوه‌ی لیلی ریاحی، خواهرزاده‌ی محبوبِ سیمین. جلال هم «لیلی و برادرش علی را بچّه‌هایی می‌دانست که خودش دلش می‌خواست داشته باشد و نداشت.» در همین حین، فاطمه خانم با سینی چای وارد اتاق می‌شود. نزدیک به دو ماه است که فاطمه به‌عنوان پرستار توی خانه‌ی سیمین مشغول به کار است. ولی‌زاده می‌پرسد: «سوسن خانم نیست؟» سوسن پرستارِ قدیمیِ سیمین است. فاطمه می‌گوید «نه.» می‌گوید «سوسن رفته خانه‌اش، آخر ام‌شب تولّدِ شوهرش است.» خانم دانشور می‌خندد و می‌گوید: «سوسن الان پیش آقا رضا است.» ولی‌زاده جعبه‌ی شیرینی را از توی ساک دستی‌اش بیرون می‌آورد و می‌گوید سوغاتی شیراز است و شیرینی را  به فاطمه خانم می‌دهد. او هم اوّل سینی چای را دور می‌گرداند و بعد جعبه‌ی شیرینی را. ولی‌زاده به خانم دانشور می‌گوید که برای عید هم شیرینی شیرازی سفارش داده که برایش خواهد آورد.

گویا موضوع صحبتِ خانم دانشور با دکتر جعفری درباره‌ی قذافی است و لیبی. کمی بعد، حرف از لیبی و قذافی می‌رسد به امام موسی صدر. خانم دانشور می‌گوید: «اگر مُرده که خدا بیامرزدش، ولی حیف بود آن همه زیبایی برود زیر خاک.» و بعد از کمی مکث، ادامه می‌دهد: «موسی صدر خیلی روشن بود، مثل قرص آفتاب.» و تعریف می‌کند: «موسی صدر خیلی خوش‌تیپ  و بسیار زیبا بود. لباس آخوندی‌اش هم‌رنگِ چشم‌هایش بود، خاکستری. به او می‌گفتم: شما امامی، پیغمبری! حق نداری این‌قدر خوشگل باشی! وقتی آمده بود این‌جا، من محو زیبایی‌اش شده بودم. نیما هم بود و یادم رفت چای بیاورم. بعد چای آوردند و نیما نخورد. باید چای را خودم می‌ریختم. نیما هر چایی را نمی‌خورد. استکان باید سرخالی بود و تفاله هم نداشت. نیما این را توی یادداشت‌هایش هم نوشته است.»

بالای بخاریِ دیواری چندتایی لوح‌تقدیر است با جایزه‌های ادبی. جلوی بخاری هم مبل چیده‌اند. فکرم می‌رود تا شب‌های زمستانِ قدیم که جلال در این بخاری دیواری آتش می‌افروخت و کنارش می‌نشست و به شعله‌ها و جرقّه‌ها نگاه می‌کرد. حالا شعله‌های لرزانِ بخاری گازی بود که اتاق را گرم می‌کرد. جلال هم یک عکس بود توی قاب چوبی و روی دیوار ایستاده بود. جدای عکس‌های جلال، تصاویری از سیمین هم روی دیوار است و یک نقّاشی بزرگِ رنگ و روغن با طرح میوه که روی دیوار پشت تلویزیون چسبانده‌اند. ولی‌زاده می‌گوید که این نقاشی را مادر خانم دانشور کشیده است. «قمرالسلطنه حکمت» که نقاش بود.

سیمین دانشور ماجرای ملاقاتش با آیت‌الله خمینی را تعریف می‌کند و می‌گوید: «من رفته بودم مدرسه‌ی رفاه. امام پرسید این زن کی بود؟ گفتند زن جلال آل‌احمد. امام گفت: اگر نرفته صدایش کنید، من کارش دارم. امام گفت: مقاله‌هایت را خوانده‌ام. خدا به قلم خودت و شوهرت توفیق بدهد. گفتم: اگر این حکومت، حکومت عدل اسلامی باشد قلم من و شوهرم در اختیار چنین حکومتی است.» دانشور تأکید می‌کند که امام خیلی کاریزماتیک بود.  و درباره‌ی علی شریعتی هم می‌گوید:  «شریعتی عجیب بود. خوش‌قیافه بود و زن‌ها دوستش داشتند. هفته‌ای یک‌بار سخنرانی می‌کرد. وقتی درباره‌ی اگزیستانسیالیسم سارتر با خسی در میقات سخنرانی کرد، من هم آن‌جا بودم. آسمون ریسمون به هم می‌بافت. از من پرسید: سخنرانی چه‌طور بود؟ گفت: خوشت نیومد؟ گفتم: نه. گفت: دیگه نمی‌آی؟ گفتم: نه و دیگر نرفتم.» و بعد حرف کشیده می‌شود به شهریار مندنی‌پور، عباس معروفی و غلام‌حسین ساعدی. سیمین می‌گوید: «ساعدی را خیلی دوست داشتم. خیلی بااستعداد بود. خیلی هم جلال را دوست داشت.» مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: «شوهرم جلال.» سپس، می‌خندد و می‌گوید: «چه‌قدر خوب گفتم، شوهرم جلال.»

«شوهرم جلال» بخشِ اوّل از کتاب «غروب جلال» است. می‌گویم من عاشق حرف‌هایی هستم که توی این کتاب درباره‌ی جلال نوشته‌اید. می‌گویم که هر بارِ خواندنِ «غروب جلال» چه‌قدر اشک ریخته‌ام. خانم دانشور یک‌جورِ خوش‌آیندِ دل‌سوزانه‌ا‌ی می‌پرسد: «چرا گریه کردی؟» به زنِ مهربانِ بزرگی نگاه می‌کنم که روبه‌روی من نشسته است و می‌دانم برای خاطرِ مرگ جلال نه شیون کشید و نه زاری کرد. چیزی نمی‌گویم و شرم می‌کنم از اشک‌هایم. خانم دانشور انگار که با خودش حرف بزند، ناگهان می‌گوید: «چه‌قدر نعش روی دوش آدم است.» و بعد به خودسوزی خواهرش اشاره می‌کند که توی «غروب جلال» هم درباره‌اش نوشته است. می‌گوید: «هما که خودسوزی کرد، علی ریاحی هم گفت: قیافه‌ی مادرم از یادم نمی‌رود. علی هم خودکشی کرد.» و دوباره می‌گوید: «چه‌قدر نعش روی دوش آدم است.»

ولی‌زاده از فاطمه درباره‌ی وقتِ شام و خوابِ خانم دانشور سؤال می‌کند. فاطمه به ساعتِ دیواری نگاه می‌کند؛ کمی مانده به هفت عصر. می‌گوید که دیگر باید شام را حاضر کند. فاطمه ادامه می‌دهد: «سیمین خانم ساعت سه و نیمِ صبح بیدار می‌شود. روی تخت نمی‌خوابد، ولی بعد روی صندلی چُرت می‌زند.» خانم دانشور می‌خندد. به تختِ بیمارستانیِ گوشه‌ی اتاق نگاه می‌کنم.  آن‌طرف یک واکر هم است. دکتر جعفری می‌پرسد: «توی روز راه می‌رود؟» خانم دانشور جواب می‌دهد: «صبح با واکر راه رفتم.» و فاطمه توضیح می‌دهد که سیمین خانوم هر روز توی اتاق راه می‌رود. و انگار که یکی از نگرانی‌های بزرگش وقت و مدّتِ خوابِ خانم دانشور باشد، ادامه می‌دهد: «سوسن می‌گوید توی بهار بهتر می‌خوابد.»

قبل از خداحافظی، اوّل خانم دانشور کتابی را نشان می‌دهد که دکتر جعفری آورده است؛ «علم‌الجمال و جمال در ادبیات فارسی تا قرن هفتم» که رساله‌ی دکتری او توی دانش‌گاه تهران بود. بعد هم ولی‌زاده دو جلد از کتاب «ماه عسل آفتابی» را روی میز می‌گذارد ت خانم دانشور آن‌ها را امضا کند. حواس‌ام به دست‌های سیمین دانشور است که دیگر به‌سختی می‌تواند قلم را بگیرد.  خانم دانشور می‌گوید: «غلام‌رضا امامی که آمد این‌جا تا برای تجدید چاپ کتاب‌ام اجازه بگیرد، گفت برایم گل آفتاب‌گردان می‌آورد که نیاورد.» یادِ توصیف‌های سیمین می‌افتم درباره‌ی جلال، که نوشته بود او در اوقات فراغت با آرامش بی‌نظیری با گل‌های باغچه ور می‌رفت. نفهمیدم کدام در به حیاط باز می‌شد، ولی دلم می‌خواست بروم و ببینم هنوز آن حوض کاشیِ یک‌وجبی وسط حیاط‌شان هست یا نه؟ دلم می‌خواست بروم بازار تجریش، ماهی قرمز بخرم و در هوای خانه‌ای قدم بزنم که پُر از نفس‌های بزرگانِ ادب و هنرِ این مملکت بود و یاد بگیرم از زندگی نترسم و از تنهایی.

۲ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. غلامرضا امامی در 11/04/29 گفت:

    سلام به شما که یاد سیمین عزیز را در زاد روزش گرامی داشتید.. از انجا که در نوشته صمیمی شما نامی هم از من به میان امده است.. این توضیح را ضروری می دانم.. من بارها.. سالها ست که به این خانه زیبا می روم و نور امید می گیرم .. چندی پیش ایشان به مهر به گلدانی اشاره کردند که پیشکششان کرده بودم.. و گفتند که حسن یوسف را دوست دارند گفتم که برایتان می اورم..بهترین فرصت امروز بود.. امروز در زاد روزشان .. به عهدم وفا کردم.. کنار پنجره اتاق سروشیراز .. گل همیشه ما .. حسن یوسفی است که سیمین دوست دارد ..

  2. رضوی در 11/09/07 گفت:

    سلام , دوست داشتم با نام این نوشته زیبا آشنا می شدم .

دیدگاه خود را ارسال کنید