همهچیز کمی مانده به روز تولّدم شروع شد، چهارم یا پنجم بهمنماه. دِلیدِلیِ زنگِ تلفن بلند شد و از روی پیششمارهاش خیال کردم ملیحه است که رفته مشهد و خُب، مَلی نبود و مریم جانِ حسینیان بود. او را با همین مهر و شوری شناخته بودم که حالا توی لحنِ خوب صدا و محبّت حرفهایش هم بود و برایام پیشنهادی داشت که ابتدای آشنایی با آقای محمّد ولیزاده بود.
آقای ولیزاده شب اوّلِ بعد از اوّلین حرف، وبلاگام را خوانده بود و پیامک نوشته و تعریف کرده بود و من با خودم گفتم یعنی خونده؟ یعنی بیکاره؟ یعنی چی؟ و خُب، خوانده بود و کمکم دانستم که خیلی هم سرش شلوغ است، امّا این دلیل نمیشود که دقیق نباشد و یا روراستی نداشته باشد. دستکم، من او را اینجوری دیدم؛ پُرصبر و پذیرا و دیدم که صداقت هم دارد، توی کارش و روابطش. بیشتر از چهل روز با او همکاری کردم سر روزنامهای، که تجربهی خوبی بود برایام و هم از او آموختم و هم از بسیاری دیگر که آقای ولیزاده بهانه داد دستم تا بهشان سلام کنم و حرف بزنم و …. و حتّا یکروزی مرا بُرد خانهی جلالآلاحمد، که سیمین دانشور را ببینم و نمیدانید چهقدر خاطرهی خوبی بود آن دیدارِ نامنتظره در غروبِ یکی روزهای تعطیلِ تهران. خلاصه، حرف این مدّت را پیش کشیدهام تا از دیروز بنویسم که روز تولّدِ محمّد ولیزاده بود و نمیدانستم و دستخالی رفته بودم و عوضِ من، او یکی از کتابهایش را هدیه داد به یادگار.
۰