چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

گزارشی از جشن کوچک و غیررسمی ۹۰ سالگی سیمین دانشور

نسیم بهاری خوشی می‌وزید… باهم به «بن‌بست ارض» رسیده بودیم. نزدیک ساعت چهار عصر. خانم ویکتوریا زنگ در را زده بود. در سبز چمنی باز بود. آن سه عزیز در خانه بودند. خواهر سیمین خانم، همسرش جناب فرجام و آقای علی دهباشی که عصایی در دست داشت و نشسته بود. سیمین در اتاق کناری دراز کشیده بود. با هم به داخل اتاق رفتیم. دیدگان پر مهرش را باز کرد. به یاری سوسن پرستارش از جا برخاست. آرام آرام به مبل تکیه داد. از یاد برده بود که امروز زادروزش است. وقتی که نشست، خانم ویکتوریا گفت الهی صد ساله بشی و کف زدیم و با هم خواندیم تولدت مبارک. به پهنای صورت سیمین لبخند زد. چشمانش برق زد. گفتم دختر شیراز، مادر ایران سر و سبز تولدت مبارک. به مهر سخنانی گفت و به آوای خوشی ترانه دختر شیرازی را خواند. گلدان حسن یوسفم را که دید گفت خیلی منتظرت بودم… با همه عشق به گلدان نگریست. سرو سبز و برگ‌های ارغوانی کنار هم بودند. دهباشی پایش رگ بر داشته بود. نگران شد و گفت چرا عصا به دست‌ گرفته‌ای؟ خانم ویکتوریا گفت که فلانی برایتان در شرق یادداشتی نوشته. گفت بخوان و خواندم. به میانه نوشته که رسیدم. دیدم اشک در دیدگانش حلقه زده، صدایم لرزید. گفت بخوان باز سخنانی از سر مهر گفت. به شتاب نو شته‌ام را خواندم. گفت آرام‌تر. آرام شد. آرام شدم. وقتی که آخرین فراز را به پایان بردم و گفتم تو بمان. همه ساکت شدیم. دست‌های سیمین به هم خورد و کف زد. همه کف زدیم. پنج نفر بودیم… علی دهباشی نویسنده و عکاس نگار مسعودی پشت سرهم عکس می‌گرفتند. حالا خانم که ویکتوریا کیک زیبای کتابی‌شکل تولدش را آورد؛ با شکلات روی کیک این جمله نقش بسته بود: سیمین‌جان تولدت مبارک. باز کف زدیم… تکه‌های کیک میان‌مان پخش شد. پنج نفر بودیم. نگار در حرکت بود. جناب مسعود جعفری هم رسید. با گلدان گل زیبایی. حالا شش نفر شده بودیم. نگار هدیه‌اش را گرفت. نامه‌های سیمین و جلال را خواست. خودکار سبزی به دست گرفت و به یادگار برای نگار با انگشتان کشیده‌اش یادداشتی نگاشت. سیمین سر حال بود. حکایت‌ها گفت. گفتم سیمین‌خانم جلال هم به تو تبریک می‌گوید. گفت جای جلال خالی است. گفتم چون‌که گل رفت و گلستان شد خراب… بوی گل را از که جوییم از گلاب… با عشق به آخرین عکس جلال که روبه‌رویش بود نگاه کرد. همان عکس با دست بسته. دهباشی زودتر رفت و خداحافظی کرد. ما ماندیم. باز سیمین به شیرینی، سخن‌ها گفت. سکوت بود. وقتی که حرف‌هایش پایان یافت با نگاهم به او گفتم ما هم برویم. گفت بنشین و چای با شیرینی بخور. گفتم که زیاد اهل شیرینی نیستم، گفت می‌دانم تو هم ترشی را بیشتر دوست داری مخصوصا ترشی انبه را. گفتم یادم می‌آید که در سفر آخر جلال و پورکریم که در خرمشهر میهمان‌مان بودند، جلال برای‌تان ترشی انبه و کلاه بختیاری سوغاتی خرید به خنده گفت: ‌ترشی تمام شد اما کلاه بختیاری را هنوز دارم… اجازه خواستیم که برویم. بلند شدیم. سیمین تا دم در اتاق با چشمان پر مهرش بدرقه‌مان کرد. ایستادم و به او گفتم: سیمین خانم عزیز هزاران نفر در شادیت شریکند. هزاران دل از ته دل به شما می‌گویند تولدت مبارک هزاران نفر دوست‌تان دارند. چند تا از نوشته‌های کوتاه دوستانم در صفحه فیس‌بوکم را برایش باز گفتم. چشمانش برق زد به سپاس. ما رفتیم… او ماند… سیمین ماند… سیمین می‌ماند، به روزگاران…

نوشته‌ی غلامرضا امامی
نویسنده و مترجم
emami-at-hotmail.it

دیدگاه خود را ارسال کنید