ولیعصر رو پیاده میاومدیم بالا، رسیدیم جلوی سینمای خودمون. هولدرلین گفت بریم؟ نگاه کردم به سر در سینما، فیلمِ هر دو سالنشون سه درجه تب بود. هولدرلین گفت: خندهداره. بریم؟ گفتم: ولش کن. من که خندهام نمیگیره. خندهام نگیره فکر میکنم فیلم مسخرهس. پیشنهاد کردم خیابون رو بریم بالا، شاید فیلم سینماهای اونور بهتر باشه. رفتیم تا جلوی سینما استقلال. کلّی هم استخاره کردیم که آیا بریم یا نریم؟ که رفتیم. بلیت خریدیم و رفتیم توی سینما. هنوز نیمساعت مونده بود به وقتِ پخش. هیچ صندلیِ خالیای نبود برای نشستن که گفتیم وایسیم کنار بوفه و تا رفتیم اون سمت، دونفری که نشسته بودند پا شدند و رفتند و ما هم، خب نشستیم به حرف. اتفاقن حرفِ دعوا و بهانهی طلاق یکی از فامیل بود و هی هر کدوم دلیل خودمون رو میآوردیم برای موندن یا رفتن که کمکم ملّت دورمون رو گرفتن و شلوغ شد.
قرار نبود اتّفاق دیگهای بیفته، رفتیم توی سالن، ردیف ۸، صندلی ۲۰ و ۲۱ و جدایی نادر از سیمین شروع شد با همون تیتراژی که توش یه دستگاه کپی رو نشون میدن که داره از کارت ملّی و شناسنامه و … کپی برمیداره و داشتم یاد اون روزی میافتادم که با زهره رفته بودیم دادگستری و وقتی تعداد کپی از فلان و بهمان با مراحل باطل کردن تمبر و اینا رو دیده بودیم، قول دادیم زندگیِ بعدیمون به هر جایی که رسید دور طلاق رو خط بکشیم که نمیارزه واسه خاطرِ این کاغذبازی تهوّعآورش. فیلم هم بهطوررسمی از جلسهی دادگاه شروع میشه که سیمین میگه طلاق میخواد واسهی اینکه بره خارج. مرد هم اصرار داره که نمیآد و اگه زن میخواد بره، بره. دلایلشون رو هم میگن هر دو طرف و من میگم دلیل جفتشون چرت بود. چون بعدن، سیمین میگه که دلش میخواسته نادر بگه نرو. بمون. طلاقت نمیدم. که اگه نادر اینا رو میگفته، اون هم میمونده. ته فیلم هم، بابای نادر دیگه مُرده، منتها نادر -انگار- هنوزم نمیخواد با سیمین بره. چرا؟
فیلم رو دوست داشتم. واسه خاطر قصّهی خوبش. واسه خاطر نادرش، پیمان معادی. اگه قرار بود من جایزه بدم به فیلم، اصغر فرهادی جایزه میگرفت واسه خاطر کارگردانی و فیلمنامه. پیمان معادی بهترین بازیگر مرد بود و جایزهی بازیگر زن رو هم میدادم به ترمه. بازی حاتمی و بیات رو هم دوست نداشتم. بیات شکل زنهای مذهبی طبقهی متوسط روبهپایین بود؟ شکلاش نشده بود. معلوم بود ساره بیات داره نقش راضیه رو بازی میکنه و خودش نیست. برعکس معادی. رابطهی نادر و باباش رو هم دوست داشتم و توی اون صحنهی فیلم که نادر برمیگرده خونه، راضیه نیست. کلید یدکی میآره، دروباز میکنه و میره توی خونه و بعد باباش رو پیدا میکنه توی اتاق، دمر افتاده روی زمین، دستش بستهس و …. خیلی گریه کردم، خیلی. شکوه غمانگیزی داشت این صحنه و بعد توی حموم.
– به امامِ حسین اگه رفته باشم سر کشوی شما پول برداشته باشم…آقا من به امامِ حسین دارم قسم میخورم …
– خانوم بفرمایید بیرون
-شما الان… من به امامِ زمان اگه من یه قدم پامو از این درگاهی گذاشته باشم اونورتر…مگه من چکار کردم؟ خدا رو خوش نمیآد.
[در بسته میشود]
– تموم
یک همچین نوتی را نوشته بودند توی گوگلریدر، بیتیتر و توضیح. چندباری هم خواندم این دیالوگ را، بلکه بفهمم این بیست و چندنفر از چی خوششان آمده و لایک زدهاند و خُب، متوجّه نشدم و از شما چه پنهان، دور از جانِ خودم فکر کردم نفهم شدهام تا دیروز، توی سینما. بعد از فیلم، به هولدرلین گفتم همین نوت و خیالِ نفهمی خودمو، الان میپرسم واقعن چی جذاب بود توی این دیالوگ؟ بهنظرمن کلماتِ فیلم نه، موقعیت آدمها و داستانهای پیدا و پنهانِ اونها با همدیگه چیزی بود که آدم رو میخکوب میکرد.
مهدی در 11/03/25 گفت:
درباره این سوالی که شما مطرح کردید چرا نادر حاضر نشد با سیمین به خارج اینه که، نادر به سیمین گفت تو ترسویی..بجای حل مشکل میخوای فرار کنی..ولی من میخوام بمونم و مشکلم رو اینجا حل کنم …نمیخوام فرار کنم ترسو نیستم…حتی در جایی هست که نادر ترمه رو سر پول بنزین میفرسته که بقیه شو بگیر یعنی نمیخواد ترسو بار بیاد میخواد اجتماعی باشه … من فکر کنم برداشت من از نرفتن نادر اینه
مهشاد در 11/03/25 گفت:
عااالی بود. یکی نوشته بود هجوم واقعیت آدمو از پا در میاره؛ همین است.
من کلا در حال اشک بودم؛ اما چه خوشی ای بود در کنارش.. عاالی بود… دختر و پدر هم خووب بودن به واقع
سورمه در 11/03/28 گفت:
اسم فیلم به خاطر این جدایی نادر از سیمین بود که نادر مدت ها قبل از سیمین جدا شده بود، به همین دلیل هم هیچ تلاشی ،حتی در حد گفتن، برای برگردوندن سیمین نکرد. نادر شعار کارهایی رو می داد که در واقعیت سیمین داشت اون کارها رو انجام می داد. می گفت می خواد پدرشو نگهداره در حالیکه کسی که در واقع از پدر نگهداری کرده بود سیمین بود و چون دیگه نبود مجبور شدن پرستار بگیرن. نادر نمی خواست ترمه ترسو بار می آد اما دروغگو بار اومدنش شاید خیلی براش مهم نبود و آدمی که دروغ می گه آدمیه که از روشن شدن حقیقت می ترسه