چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره‌ی من پیداست …»

دیشب که خبرِ خداحافظی یک‌میلیارد و خیلی‌میلیون تومانیِ «پسر آدم، دختر حوا» را خواندم با خودم فکر کردم ما هم به قدر شش هزارتومان در این رقم سهیم هستیم و باید چیزی درباره‌ی این فیلم بگویم. بعد بیش‌تر فکر کردم بلکه یادم بیاید کِی بود که رفتیم سی‌نما. حدودِ کِی‌اش یادم بود، ولی دقیقش را دست‌آخر از روی بلیت فهمیدم، دهم مردادماه. هنوزم خاطره‌بازی‌هایم به دختربچّه‌های سیزده ساله می‌ماند. بلیت‌ها را نگه داشته‌ام. هرچند این کاغذهای لاجونِ مُردنی دیگر نمی‌توانند رسالتِ آن بلیت‌های چاپیِ کاغذکلفتِ قدیم را به دوش بکشند. سی‌روز نگذشته، امّا از نوشته‌ی روی بلیت فقط ردِّ کلمات باقی‌مانده؛ سینما: بهمن. سانس. ۱۶:۱۵٫ سالن دو. ردیف هفت. صندلی نه و ده.
ما از پیاده‌روی در خیابان‌های تهران برمی‌گشتیم، خیلی هم خسته. آفتابِ داغِ مرداد هم بود، مغزدرد شده بودیم از گرما. من که می‌خواستم بزنم زیر گریه بس که زق‌زق می‌کرد پاهایم. دورِ برگشتن به خانه را که خط کشیدیم، فقط یک گزینه‌ی بهتر داشتیم برای انتخاب؛ سی‌نما. رفتیم سی‌نما بهمن که قبلن نرفته بودیم اصلن. با هم کلّی گپ زدیم، درباره‌ی مهرجویی و کیمیایی. درباره‌ی مصاحبه‌ی وثوقی با فلان شبکه‌ی ماهواره‌ای. من نشسته بودم روی یکی از این صندلی‌های مبل‌طوری، پشتِ ستون. کفش‌هایم را هم کنده بودم، چارزانو نشسته بودم، خلاص. هولدرلین هم روبه‌روی من. یکی از صندلی‌های فرفوژه‌ی آن‌ورِ لابی را آورد و رفت روی منبر که آقامون فلان و بهمان. من گوش می‌کردم، بادقّت، خیلی. یک ساعت آن‌جا بودیم تا فیلم شروع شد؛ «پسر آدم، دختر حوا». انگار «آتش‌بس» ولی، به گند و گه کشیده‌اش. هیچ‌ام نخندیدم، ولی بدم هم نیامد. قول بدهید که شما هم نخندید تا برای‌‌تان اعتراف کنم. قول؟ خُب، ته فیلم عروسی داشت. اگر یکی ده سال قبل به من می‌گفت که بعدن این‌طوری می‌شوم حتمن درشت بارش می‌کردم، ولی حالا از خودم راضی‌ام. دلم می‌خواهد هر چی هم که شد، ختمش دیگر خودم و خودش باشیم، بس.

دیدگاه خود را ارسال کنید