پنجرهها را میگشایم
باغی فراز میآید
پُر از درختها، رنگها، فضاها
ترانهها میآیند
با ساز برگها
حسی میوزد
میان ابرها
میان مه
میان تنهایی من
اسبها میآیند از آن سوی باغ
از جنگل خاموش
حیران با بالهای پریشان
با نوزادان آدمی بر پشت
نوزادانی در قنداق
انگشت به دهان
خفته در سبد
زنی میآید
با تنی خیس
سبدی از شن و آب
اشاره به سوی دریا دارد
و عشق میوزد از هر سو
مرا در باغ تنهایی
به دیدار جهان میبرد
این چنین است
که میفهمم
شما را دوست میدارم
پنجره را میبندم
«اسماعیل یوردشاهیان»
مستانه در 09/04/18 گفت:
🙂 کاش هیچ وقت پنجره ها رو نمی بستیم…
آينه هاي ناگهان در 09/04/18 گفت:
من اگه باشم میزارم اون پنجره تا آخر عمرم باز بمونه