چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

آقای مسیح، این نامه نوشته می‌شود به دعوت زهرا و به مناسبت ابن فراخوان ولی، نه برای شما بلکه برای یک دوست که … و با یادِ دوستی دیگر که سابقه‌ی معرفتی بود میان ما و به خاطر خودم بیشتر و شما، اگر دوست داری شکایت‌نامه‌ بخوانی از این روزگار نامساعد، این‌ور/ اون‌ور وبلاگستان کلیک کن، دست‌خالی نمی‌مانی. من ولی، کاری به کارِ هیچی ندارم مگر خودم. پی صلح هم نیستم مگر با خدا که رضایت بدهم به رضای او و درست است که شما در آن انجیل، باب متی امر فرموده‌ای “بخواهید، تا به شما داده شود. بجویید تا بیابید. در بزنید، تا به روی شما باز شود. زیرا، هر که چیزی بخواهد، به‌دست خواهد آورد، و هر که بجوید، خواهد یافت. کافی است در بزنید، که در به روی‌تان باز می‌شود. “ امّا من دیگر از این اعتقاداتِ حاجت‌بده هم ندارم توی ذهن‌ام بس که تق تق، کلونِ در را کوبیده‌ام و به روی‌‌اَم باز نشد آخر. من همین‌طوری ایستاده‌ام آن پُشت ولی، راضی‌ام به علی. سکوت هم علامت رضا بود دیگر. خدای من، این‌طوری‌ اجابت کرده است مرا. پریشان‌نوشت مرا هم بگذار به حساب دل‌خرابی‌اَم و همین و برو دلدار رو خبر کن خُب.

girl-flower

دنیا غم دائم است و انسان یکی و آن یکی تنهایی و دیگری عشق که همیشه‌ی فاصله‌هاست … ولی من، گفته‌ام پیش از این، فاصله مانع نمی‌شود برای فتح شب … البت، شما که خودت ستاره‌شناس هستی هنوزم … یادت نیست آن باورهای غم‌گینِ زیبا؛ “برو به همه بگو وقتی ستاره‌ات چشمک می‌زند کسی هست که زیر لب بشمردش. “ روی خطِ پیشانی‌ام نوشته بودند؛ ستاره باش ُ چشمک بزن به سایه‌ی همیشه‌ی یک ماه

من پی نشانه، ستاره شدم و دل‌ام می‌خواست یک سفر بروم تا ماه که دیدم، خودم ماه شده‌ام. حال، اگر حقیقتی هم باشد به دارِ این دنیا، همین یکی بیش‌تر نیست به مولا؛ «من عرف نفسه عرف ربه»

نگاه می‌کنم به خودم، یک آسمانِ پُرستاره در من نفس می‌کشد، هنوزم با دست‌هایم گریه می‌کنم و ضربان است که می‌ریزد به نگاه‌ام و نوشته‌هایم را به شکل و رنگی می‌نویسم که رازی پنهان داشته باشد در دل … همه‌ی عمر، از فکرم به دل رسیدم و از دل به باطن‌ام … هنوزم، دیگران در عجب هستند از من، چگونه هم‌زمان دچار حس‌های متضادم در خودم و من، یکی همان دخترکِ کوچک‌ام در دل‌اَم که معصوم است و پُرگناه و دیگری، همان دیکتاتورِ ظلم و ظالم ِ عیان بر شُمای دوباره پُرگناه. میان من و من دره‌ای عمیق است که پُل نمی‌خورد بین اقلیم‌های درونی‌اَم. به شدّت، هستم و درواقع، نیستم. به گمان‌ام این‌گونه می‌رسد که انسان از زیادی بزرگی‌ست که هی خودش را در خودش گم می‌کند. نگاه که می‌کنم در جسم کوچک‌اَم، جهانِ وسیع پیچیده‌ای را می‌بینم که روشن است و شفّاف؛ تناقض، بزرگ‌ترین تراژدی زندگی من است.

من، خصلتِ خوشایند/ ناخوشایندی دارم در مایه‌ی این مَثل؛ «هر که از دیده رود، از دل برود.» و نبوغِ خوب/ ناخوبی در فراموشی + احساساتِ بی‌غشِ منتشر؛ دوست دارم زلال زندگی کنم و بی‌مسأله که اگر دل‌اَم برود با مهر کسی،  من پی دل‌اَم هستم با محبّت ولی نه از روی هیجان‌زدگی‌های بی‌سبب که با – خدای ناکرده – فقدان، تباهی ِ یاد حاصل شود در ضمیرم که اصلآ و ابدآ، که هنوزم باورم این است؛ هر چیزی/ هر کسی که به من نرسید، از من نبوده است پس. می‌بینی که همه‌ی شناختِ من از خودم بر حق بود و آن حرف یکی مانده به آخر نشد ته قصّه‌ی من و دوام آوردم به خوبی، به خوشی، به شور و شادی که من همیشه «به صداهای بادخیزی تعلّق داشتم که عاشق ِ عشق بودند و نه دیگری.»

هر چیزی/ کسی که از دست می‌رود، از چشم‌انداز آدمی جدا می‌شود امّا درکِ حضور، بندِ رؤیت ما نیست که. آدمی پی همین فهم‌های ساده‌ی کوچک است که رشد می‌کند و قد می‌کشد وگرنه، من از کجا‌ی‌اَم مدرکِ مستند دربیاورم که معلوم باشد از آمدن کسی به واقع خوش‌حال شده‌ام و از رفتن وی، به قاعده غم‌گین. گواهی نیست؛ آن هم در روزگارِ مردمانِ حالای زمین که دغل‌‌بازی و ریاکاری عام‌ترین و عادی‌ترین خصیصه‌ی ایشان است و باقی به فراموشی سپرده شده‌اند! و من بوی بهبود نمی‌شنوم از اوضاع جهان  – با این همه، مُدام از راه دل رفته‌ام و اشتباه نکرده‌ام هنوز؛ «آدم اگر راست خودش را بگیرد و برود گم نمی‌شود.» اسمایلی شازده کوچولو

شادی و غصّه که فراوانیِ ناگزیر ِ دنیاست و چه‌باک از این‌ها. دوستی هم که اختیار نمی‌آورد، محبّت می‌آورد و محبّت، تیز‌ترین تیغ است که رگِ حیاتِ تو را می‌بُرد؛ با خیلی درد! ولی، بی خون‌ریزی؛ تمیز و نظیف! و آدم ریز ریز می‌میرد؛ ساکت و پنهان؛ به‌ویژه اگر حرفِ شرطی در میان باشد؛ مثلن «بی عشق» پس، خیال‌های خوب، خواب‌های خوب به همراه نمی‌آورند. باید مردانه به میدان رفت و مُرد و تمام. نقطه. دیگر چه ضرورت است که من این زن‌های عاشق‌اَم را به خلوت و جاده و جنگل و جهان رهسپار کنم که دست‌آخر هم عاقبت ایشان بشود شعر صائب؛ “شادم به مرگ خود که هلاک تو می‌شوم/ با زندگی خوش‌اَم که بمیرم برای تو”

دوست داشتم این گفت‌های پریشان را بنویسم که مثلن حرف زده باشیم با هم که انگاری یادِ گذشته‌ی آبادِ آنجا که بارانی بودی هنوز با آن صدای شفّاف و کلمات درخشنده و برای‌ این‌که همیشه خواناییِ شما را دوست داشتم و دوست دارم دوباره از سر بگیری آن یادداشت‌ها‌ی دم‌دست را که آرامِ دلِ بسیاری بود و حالا، … نمی‌دانم. خیال می‌کنی اگر من هم برای شما یک ایمیل بفرستم با یک فعل امری ساده که «بنویس …»  آن‌گونه اثر دارد که بنویسِ شما کاری بود برای من؟ آن‌قدر که بیش‌تر از دو سال است بی‌وقفه نوشته‌ام از هردری به راهِ دلی که دختری بود با سودای شور و شعر …

+ دعوتی‌ها؛ محمّد امین، فؤاد، محمّد با سارا، مریم، سارا، آرزو البته شما به نامه‌ی من توجّه نکنید و فراخوان را مدنظر قرار بدهید.

*

<><><>

۲ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. hooman در 09/01/08 گفت:

    haha
    sallam
    khoooooooobi?
    manam khoobam!
    hooman

  2. راه من » از: راه من – به: گوری در آسمان در 09/01/09 گفت:

    […] به دعوت رؤیا + با دعوت از مصلحی – فرشاد – … + این فراخوان بازی, درد […]

  1. 1 بازتاب

  2. ژانویه 9, 2009: راه من » از: راه من – به: گوری در آسمان

دیدگاه خود را ارسال کنید