همهی گذشتهها رو دوره میکنم دوباره
از همون لحظهی دیدار با شب و چهارستاره
چهارستاره که از اون شب، خورشید قصهی من شد
قصهی من و شب و ماه، قصهی عاشقشدن شد
از همون شبی که یلدا تا همیشه مهربون شد
اسم من با چهارستاره خالکوبی تو آسمون شد
همهی گذشتههامون پُر از رؤیای رنگی
پُر از نگاه معصوم واسه ساختنِ قشنگی
میتونه آینده باشه لببهلب خندهی شادی
میتونی احساس کنی که به دلم زندگی دادی
پریشب، من اخم و تَخم بودم. از این مدلهای عصبانیطورِ وحشیام که نمیدانم/میدانم چه مرگم شده و دوای خودم را بلد نیستم. بعد از صد و خوردهای روز، داشتم گریه میکردم و نمیدانستم چرا و یکی هی توی سرم میپرسید چراچراچراچرا و نمیشد خفهاش کنم. دلم کسی را نمیخواست مگر تو … که بودی؛ گیرم دور، ولی مثل همیشه صبور. غُر زدم و شعر شنیدم و بعد خواب تا غروبِ دیروز و هدیهی تازهی تو برای بودنِ من … ترانهای معطّر با خوبترین یادهای زندگیام … ممنونم.
+ دارم فردامُ با رؤیات میسازم
+ قصّهی فردای قشنگ
+ شروع یک رؤیای نو
vivavida در 12/01/31 گفت:
وااااااااااااای چه شعر قشنگی این همونه که اون شب تو تاریکی داشتی می خوندی برای ما هم نخوندی ببینیم چیه ؟ :دی
سمانه در 12/02/01 گفت:
عشق بازی به همین آسانی است….
چهار ستاره مانده به صبح » تا صبح من چارتا ستاره مبهم بود در 16/02/07 گفت:
[…] دست غم از زندگیم کوتاهه + ای خودِ آزادی، اتفاق افتادی + به دلم زندگی دادی + دارم فردامُ با رؤیات میسازم + قصّهی فردای قشنگ + […]