درست، اهل روضه و نوحه نیستم من؛ عزا و هیأت هم. بچّگیهایم شاید اینطوری گذشت، آن هم گاهی، تعزیه فقط. بعدتر، دل داده بودم به «زیارت عاشورا» که تازگی، تارکِ آن هم شدهام و این روزها و این شبهای محرمِ حالا، من اشکبارانِ خودم بودهام بیشتر و فکر کردهام حسین علیّهالسلام گریهکُن دارد من ولی، تنهام و تنها و تنها؛ خیلی تنها.
آن هفت آسمانِ تاریخِ غم، بیشتر آن سطر آخر که خبرِ خوبیِ جلال است و ناخوبی من، آتش زد دلاَم را بابت غمی که دیگر حتّا آن را هم ندارم.
امشب، پیامکی رسید که میگفت دختری مشابه من در آن خیابان حرم شاهعبدالعظیم (ع) رویت شده است و دلاَم زیارت خواست ناغافل؛ من همهی عبادتهای واجب و مستحب را بیخیال بشوم، همیشه عاشق زیارتاَم و آن اثر ِ خوشایندِ صحبتهایی که گفته میشود در صحن و حرمهای متبرّکِ پُرگلاب؛ خاطرم مجموع میشود و انگاری آرامِ آبیِ آن فضاهای قدس و امن سرایت میکند به من که هر بارِ بعد از زیارت، تا مدّتهای زیاد، تحمّلام فراوان میشود در برابر هر رنج و جورِ زندگیاَم ….
کمی بعدتر هم این ترکیببندِ عاشورایی … انگاری، کسی دستِ مرا گرفته باشد و هی نجوایی در من؛ هر چه تمامتر … و خودم را دیدم که اشک شدهام و قراری در دلاَم پیدا شده بود؛ نویدِ راهی که هنوز هست و خیری که میشود امیدوارش بود …
+ پیوست دارد؛ تشکّر از شما و شما و دعا برای سلامت و سعادت شما