مینای شهر خاموش (۱۳۸۵) را دیدم و هرچند که فیلم ریتم خیلی کندی دارد، ولی دوستش داشتم درمجموع. ماجرایش هم دربارهی یک آقای دکترِ سرهنگزادهای است که به زورِ پدر رفته خارج و حالا جراحِ قلبِ کاردرستیست و بعد از نود و بوقی، به اصرارِ یکی از رفقای پدر به وطن برگشته تا جانبازی را جراحی کند. نقشِ آن رفیقِ پدر را «عزتالله انتظامی» بازی میکند. غیر از آقای دکتر، «صابر ابر» هم در فیلم نقش دارد؛ جوانکِ ژیگولِ شوخ و شنگِ رانندهای که شغل دومّش عرقفروشیست و عاشقِ دختری با دماغ عملی، لاله. همین؟ نه خُب، علاوهبر عشقِ ایرج به لاله، دو مدلِ دیگر از عشق را هم در فیلم میبینیم؛ یکی عشق عزتالله به دختری که وصال او ممکن نمیشود و درنهایت، عزت مجردی را پیشه میکند همهی عمر و دیگری عشق دکتر به مینا که همبازی بچگیاش بوده و بعد از بازگشت به ایران سعی میکند دوباره او را پیدا کند. داخل پرانتز بگویم که دکتر زن فرنگی داشته و به تازگی از او جدا شده و ثمرهی ازدواجش هم دختری بیست و چند ساله است. از این رو، به نظر من، عشق دکتر به مینا بیش تر همان کشک و دوغ است تا یکجور علاقهی جگرسوز. بالاخره، در زندگی هر مردی یک دختر همسایه بوده است. امّا، آقای قناتی یا همین عزّتِ خودمان چی؟ ماجرای عشق و عاشقی عزّت برمیگردد به وقتیکه او سرباز است و مشغول خدمت. کس و کاری را هم ندارد و در پادگان با سرهنگِ فرماندهاش رابطهی خوبی دارد. پس، سرهنگ را میفرستد به خواستگاری آن دختر امّا، وقتیکه چشمِ سرهنگ به جمالِ معشوقهی عزّت میافتد ناغافل دل از دست میدهد و دختر را برای خودش خواستگاری میکند. عزّت هم مردی میکند، مرام میگذارد و بیگلایه، رفیقِ سرهنگ هم میماند و … راستش، نمیفهمم چهطوری میشود که یک آدمی مثل عزّت این همه بلد است از خودش و دلش بگذرد و خیلی با مهر و محبّت تا کند با همچون دوستی عینهو سرهنگ. برایش غصّه خوردم و برای مردم بم هم. آخر بخشهایی از فیلم در بمِ پس از زلزله میگذرد که غمانگیز است، خیلی.
راستی، سرهنگِ عزّتاینها همآن پدر زورگوی آقای دکترشون میباشد.
سید مجیب در 10/09/21 گفت:
جالب شد یکمکی، شاید وقتکی گذاشتم برای دیدن این فیلم
سلام…