«دیگه دلم یه قلوه سنگ شده … به شیر مادرم … به جونِ تو … به اون بچّهای که ندیدمش قسم … امشب، من خاکِ این آبادی رو میلرزونم … دیگه چشمهام کور ِ و دلم بیزار …میشورم نامردی و بیغیرتی رو تو این آبادی با خون …»*
«گرگ بیزار» یک فیلم معمولی ِ معمولیِ معمولی بود دربارهی آن داستانهای همیشگی ارباب و رعیّتی قدیم که دستآخر یکی انقلاب میکند و اوضاع کن فیکون میشود به نفع ملّت مظلوم. دردش ولی، آنجا بود که یکطوری یک ورژنِ دیگری از این داستان هنوزم در جامعهی ما هست که مردم پی شکم و نون و دون، قاعدهشان میشود همرنگی و پیروی و اینها تا از حداقلِ نیازهای انسانی محروم نشوند و دستکم زندگی کنند. گیرم، انسانوار نباشد شیوهشان. از این میان، یکی هم میشود «بهروز وثوقی» ِ آهنگر که عزّت نفس دارد و تن نمیدهد به زور و آخرتش میشود …. همیشه «خود بودن» بهای سنگینی دارد! چه فرقی میکند اوّل تیتراژ تأکید بشود که این داستان در یکی از روستاهای شمالشرقی ایران اتّفاق افتاده است پیش از انقلاب سفید! حالای بعد از انقلاب اسلامی و در همهی روستاهای چهار جهتِ فرعی و اصلی ِ این مملکت چه خبر است مگر؟
* از دیالوگهای آهنگر ِ فیلم