جهان بعد از لبخند تو تعریف دیگری دارد
بعد از گریههای من
مهم نیست
امیر مرزبان
… فکر کردم از خودآزاری یا بدجنسیام است اگر دربارهی بیستم مهر امسال بنویسم و گریزی هم بزنم به بیست و پنجم مهرِ پارسال. بعد؟ بعد، دیدم اتفاقن برعکس. میخواهم بگویم چه خوشبختام که امشب، وقتی سرم را میگذارم روی بالش این همه دورم از تنهاییِ خودم در چنین شبی، سالِ قبل. تو رفته بودی، بی حرف و حدیث. توی سرم سکوت بود و سعی میکردم بدانم چی شد و چرا شد. سعیِ باطل. بعد از امشب، برای خودم کتاب میخریدم و میرفتم مطب دکترهای مختلف، از متخصص غدد تا گوارش و فلان. الکی لبخند میزدم و دلم سیگار میخواست و هر چهقدر اکسیژنِ لابهلای درختهای جامجم را نفس میکشیدم بیشتر خفه میشدم. توی من پُر بود از منطق و دلیل، برای با هم بودن و دیگر نبودن و هزار و یک شب فاصله که افتاده بود بینِ ما؛ بی هم گم شده بودیم در خودمان.
… با خبرِ خوبِ امروز حقِ بیستوپنجم مهرماه این است که به نقطه عطفی در زندگیمان بدل شود. نشانِ مربوطه را روی تقویمِ دیواریام نصب میکنم که یادم بماند در زندگی لحظههایی است که آدم گیج میشود در میدان ونک … سرش به دَوَران میافتد و درد … استامینوفن و آب هم دوا نمیشود … بعد، آدم دستِ خودش را میگیرد و از این چرخه بیرون میرود … به نیّتِ خلاص … حالا که نگاه میکنم به آن روز میدانم نباید بترسم و نباید از کلمات آویزان شوم و فقط باید خودم را رها کنم، ذهنام را از همهی پیشگوییهای مردمانْ دربارهی آینده و دستهایم را از خیالهای دور و خاطرههای دیر … و فقط مراقبِ قلبِ خودم باشم و مراقبِ قلبِ تو … اصلن، چه نیازی به گذشته و آینده دارم وقتی تو امروز هستی … گیرم در ایستگاه راهآهن باشیم و تو مسافرِ قطار ساعتِ هشت و بیست دقیقه که برای شام تاسکباب داری و میوه با ویفر موزی و شکلاتِ هوبی …. میدانی، الان دارم به مسافرهای خستهی آن وقتِ شب فکر میکنم که عطرِ بوسه و آغوشِ تو را در چشمهایشان به شهرهای دیگر بردند … میدانی، الان دارم به خانِ آخر فکر میکنم و بهخاطرِ شادیهای کوچک و خوشبختیهای سادهی زندگیام ذوق دارم … میدانی، الان دارم به جایی دیگر فکر میکنم در بهشتی نزدیک … بوی خواب و خنده را میشنوی؟
* نامِ آهنگی با صدای آقا جمشید.