چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

ماه رؤیا روی خوب از من متاب
بی‌خطا کشتن چه می‌بینی صواب
دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب
از درون سوزناک و چشم تر
نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب
هر که باز آید ز در پندارم اوست
تشنه مسکین آب پندارد سراب
ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب
او سخن می‌گوید و دل می‌برد
و او نمک می‌ریزد و مردم کباب
حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب
خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب
فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب
بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپوشانی جمال آفتاب
سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب


پی.‌نوشت)؛ نگفته بودم صداش رنگِ بهاره، اگه اسمش رو بذارم شاعر لحظه‌های خیسِ غصّه اون وقت، آیا شما می‌تونی ببینی انعکاس زیباترین غم‌ناکی‌ِ ذاتی رو تو هُرم نفس‌هاش که عطر زمستون می‌ده بوسه‌هاش با طعمِ خوبِ اردی‌بهشت که نشسته به خاطره‌اش. می‌دونم، این‌که خیلی دوستش دارم رو هم نگفته بودم.

۲ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. آرزو در 09/06/10 گفت:

    سلام دوست جان

    در چه حالی؟ شعرهای خوشگل خوشگلِ سعدی رو عشق است (اُه اُه! چه لات شده ام!)

    راستی به نظرم مصرع ِ اول اینجوری درست تر باشه:

    “ماه رویا روی خوب از من متاب”

    یعنی منظورش ماه رو بوده

    شما اینطوری فکر نمی کنی دوست جون جان؟

  2. چهار ستاره مانده به صبح در 09/06/11 گفت:

    اتفاقن، همین‌طوری نوشته بود. من نتونستم درک کنم منظورش رو. برداشت خودم رو نوشتم. ممنونم که توضیح دادی. اصلاح شد. مرسی

دیدگاه خود را ارسال کنید