چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

توقع زیادی ندارم
هرگز نداشته‌ام
دلم می‌خواهد
ساعتی پیش از تو
از خواب بیدار که شدم
آفتابی اریب
بر میز صبحانه بتابد
و مربای انجیر در نعلبکی سفیدش
مثل طلا بدرخشد.
قهوه را که دم می‌کنم
از هزاران گنجشک بی‌برنامه‌ی این شهر
دوتاشان هم روبه‌روی من
کنار پنجره بنشینند
و همان نت تکراری را
جیک‌جیک‌کنان بخوانند،
خرده‌ نانی هم حاضرم
برای‌شان بپاشم.
می‌خواهم ساعتی پیش از تو
از خواب بیدار که شدم
قلبم مثل دیشب ۲۵ ساله باشد
و مغزم برود کشکش را بسابد.
تلویزیون را روشن که می‌کنم
گوینده‌ی عصا قورت داده‌ای بگوید:
“امروز ریش‌سفیدان دهکده‌ی جهانی
هم‌پیمان فرمان داده‌اند
هیچ تیر و توپی
در هیچ کوچه و برزنی
از هیچ اسلحه‌ای شلیک نشود.”
یک روز که هزار روز نمی‌شود
فقط یک روز ناقابل!
من هم قول شرف می‌دهم دیگر
به ریش‌شان نخندم.
و تو را عزیزم
بعد از چنان شب بی‌مرزی
فقط در چنین شرایطی
دلم می‌آید
از خواب بیدار کنم.

«عباس صفاری»

۱ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. علی در 08/08/05 گفت:

    رویا جان صبح شنبه‌ام را با شعر عباس صفاری صبح عید کردی … من هم بروم پای این میز صبحانه یا نعلبکی پر از انجیر و شیر و عسل … من بروم کشکم بسابم یا شعر تازه‌ام را زمزمه کنم برای این همه گنجشک بی‌برنامه‌ی شهر؟ …کدامیک رویا جان؟


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    :: سلام و علیک و لبخند آقا. شعر برازنده‌تر است به ساحت این صبح ِ چون عید. شاد زی به قول خودتان.

دیدگاه خود را ارسال کنید