داشتیم جدیجدی همدیگر را از دست میدادیم. زندگی نمیکردم که همهی پاییزِ پارسال. آرامآرام در خودم میمُردم و روزهایم خالی از تو بود و نبود.
الان میفهمم ارادهی گهبهگوریِ خودم هم کمتقصیر نبود که آن روزها، باور نکرده بودم اینهمه دوستت دارم، اینهمه زیاد. وای به من. وای.
امروز، حسِ مذهبی ندارم. نهم محرم است. صدای هیئتهای عزاداری آمده تا پشت پنجرههای بلندِ خانه و من، انگار در تاسوعای ۱۴۳۳ام.
هوا بارانی نبود و عطرِ تو و طعمِ گریههای من قاطی شده بود. حالا، هر چی خانهمان را بو میکنم هیچی نیست، مگر خاطرهی خوبِ گذشته و رنگِ زندگی که روی مبل مانده.
مثل همهی ماجراهای قبلیام نبود که تمام شود، زود و بیدردسر و غم و چیزهای خوب دیگر. میخواستم، ولی انگار نمیشد. عصبانی بودم و اندوهگین. آه، چهقدر هم اندوهگین بودم.
دخترِ دیگری در من پیدا شده بود که بلد نبود خودش را بزند به بیخیالی، که مهم نیست؛ که عشقی در کار نبوده هیچوقت، مگر دوغ و دوشاب؛ که هیچی نمیشود، نونگران. و من، …
آخ! اگر بدانی چهقدر این دختر را دوستش دارم، چهقدر زیاد.
بعد، همه بگویند اینجور نیست. چه کسی باور میکند؟
من که دیگر نیستم. رفتهام توی تیمِ دختر که با عشق جادو میکند و میداند گاهیاوقات پیش میآید که زندگی سورئال باشد، مثل تاسوعای پارسال. تو هم خودت را از آغوش من نگیر …
آقای من!
دنیا در دستان توست
که آغاز میشود.
* عکس را از اینجا برداشتهام.
** عنوان، برداشتیست از غزلغزلهای سلیمان به روایتِ داوود غفارزادگانِ عزیز.
سارا در 12/11/24 گفت:
خوش به حالت