راجرز ستودنی است. چرا؟ برای اینکه وقتی داری باهاش حرف میزنی ملاحظهکاری ندارد توی ذهناَش، که بخواهد عرف و مذهب و اخلاق و اینها را ردیف کند برای تو تا محدود کنی خودت را یا مجبورت نمیکند که طبقِ معیارهای عمومی رفتار کنی محضِ خوشایندی خاطرِ دیگران. او «احساس آزادی اصیل» را حق ِ تو میداند برخلافِ باقی ملّت که هر حلقهای را میجویند تا به تو زنجیر کنند. که چی؟ برای اینکه مثلن فلانی و فلانی و فلانی به دل نگیرند. غصّهشان نشود. فکری نکنند یا هر توجیه مسخرهی دیگری از این دست. گوربابای همهتان که من باید زجر بکشم تا قدِ رضایتِ شما باشم! یعنی چی آخه به خدا. «ما مراقب هستیم مبادا کسی صدمه ببیند. هیچکس، البته به جز خود ما.» بعد، توصیهی اکیدمان به دیگران نیز رعایتِ حالِ باقی است. حضرت عبّاسی، شمایی که خدای نصایحِ این مُدلی هستی، یکبار فکر کردهای، خودت که به تنهایی این همه آزار دادهای مرا. من یکی از آن جمعیّتِ باقی به حساب نمیآیم مگر، تا شما رعایت مرا هم بکنید لااقل؟!!! حواستان نیست که من هم ناراحت میشوم! ولی من، بیشتر از هرکسی حواسم جمعِ خودم هست. دلم میخواهد به هر سمتی بروم که عشقام میکشد. حرکتی را بکنم که دوست دارم. بیخیالِ آداب و ترتیبِ دیگران، انتخاب میکنم. میخواهم دستکم در حدودِ شخصی خودم، قدرتمندترین باشم. آیندهی من هیچ ربطی به هیچکسی ندارد مگر خودم. امروزم را نمیبینید؟ کدام یکی از اوضاع و احوالِ گذشته یا آن نفراتِ فعّالِ سابق، مؤثر بودهاند در حالای من؟ هیچکدام! شما هم که مرا نمیشناسید. دوست هم ندارید مرا آنطوری که هستم، واقعن هستم، بشناسید. چرایش را خودتان بهتر میدانید، بابت همان امتیازهای ذاتی … آره. آره. خوب است که آدم با خودش صادق باشد دستکم. یکی از خوبیهای مثالزدنی خانوادهام و البته دوستانِ نزدیکترم (ملیحه و زهره) این است که من ِ واقعیام را میشناسند و باور دارند. برای همین است که هرگاه، خسته و وامانده که باشم، اگر حرف و گیر زیاد باشد، تهدید میکنم که همین حالا بلند میشوم و همهچی را میگذارم و میروم. مادرم میزند زیر گریه و بابایم بدحال میشود. میدانند که آنقدر دیوانه هستم که بیپول و جا و هراس بزنم به جاده و بروم پی … شاید هیچ حتّا! زندگی باید مطابق خواستهی من پیش برود و میرود… این حق مسلم من است!
راجرز، مرسی که هستی. خیلی مرسی.
سارا در 08/11/02 گفت:
خوش به حالت! زورت میرسه از این تهدید ها می کنی!P:
#
اینقدر حال میده سارااااا :)))))
تاراز در 08/11/03 گفت:
سلام دکتر عزیز….خبری ازت نداشتیم گفتیم سنگی بزنیم شاید ناسزایی شنیدیم…… ها ها…. خندیدیم……برو سری به سایت ابراهیمی بزن….خبری هست……….عجیب
آينه هاي ناگهان در 08/11/03 گفت:
ببین رویا این تهدیدها وقتی کارایی داره که طرف مقابلت دلسوزت باشه.مادر و پدرت هستن که داغ می کنن و از حال میرن ولی ممکنه فردا طرف مقابلت اینطوری نباشه.امروز خوب شعار میدی ولی مطمئن نباش که فردای روزگار هم با همین قدرت زندگیتو انتخاب کنی.اینا رو نمیگم که ته دلتو خالی کنم.فقط می خوام یکی باشه که تو رو برای رویارویی با حقیقت فردا آشنا کنه.تعجب آور نیست اگه بگم امروز خیلی از زنها یا حتی مردها هستن که به خاطر یک سری ملاحظات علی رغم میل باطنی شون می مونن و طبق خواسته طرف مقابلشون زندگی می کنن و به اصطلاح باج میدن.بچه ها شاید قوی ترین انگیزه باشن برای تن دادن به بردگی به شیوه نوین.
به هر حال من امیدوارم تو در آینده هم کنترل زندگیتو خودت به دست بگیری.اینو از صمیم قلب از خدا می خوام.موفق باشی
#
دوستِ خوبم. حرفِ من دقیقن همین بود. تأکید بر همین خصوصیتی که راجرز از اون به عنوان یکی از ویژگیهای آدمهای شکوفا و خلاق نام میبره؛ توانایی تصمیمگیری بدون درنظر گرفتن ملاحظاتِ معمول. برای همین نوشتم من مینای کنعان رو میفهمم و دوست دارم. چون نمیخواست برخلاف میل باطنیاش زندگی کنه و اراده کرد به رفتن. میدونم همچین تصمیمگیریهایی پیامدهای زیادی داره ولی، وقتی به خودت حق بدهی پذیرش همهچی برات راحت میشه. وابستگیهای اجباری بنا بر اجبارهای اجتماعی یا اخلاقی رو میشناسم ولی معتقدم نباید بهش تن داد. من، پدر و مادرم رو تهدید میکنم حالا. برای اینکه فکر نمیکنم لازم باشه حتمن برم. ولی اگه یه روزی خیال کنم باید برم، هیچی برام فرقی نمیکنه. دلسوزی اونها همیشه هست برای آدم. اگه هم نباشه فرقی نمیکنه وقتی تصمیمت رو گرفته باشی. اون موقع برات توفیر نداره کسی پیات رو میگیره یا نه. دلت میخواد بری و میری. بیخیال همهچی.
زهره در 08/11/03 گفت:
سلام!!!!چطوری؟خوبی؟(با لهجه قشنگ قوژدی بخون)
به ما هم نگفتی راجرز کیه که این قدر تو را پررو کرده!!!
یک روز راجرز ،یک روز امیل، به این خارجی ها بگو دست از سرت وردارن،وگرنه هرچی دیدن از چشم خودشون دیدن!!!!
لاله در 08/11/03 گفت:
بزرگ ترین ستم رو در حق ما اونهایی می کنند که جای پاهاشون رو با سخاوت تقدیم مون می کنند و توقع قدردانی !!! هم دارند … فکر می کنند چه آدم های خیرخواهی هستند که جای پایی برای ما ساخته اند (که اون هم بی شک ساختهء یکی دیگه قبلی هست و عمرا محال هست خودشون ساخته باشند!)، تا قدم به قدم و نفس به نفس پامون رو درست روی جاپاهای اونها بگذاریم و بی دردسر درست مطابق اون خط و خطوط و طرح و نقشه ای پیش بریم که قبلا برامون ترتیب داده شده … همه چیز حساب شده و قابل پیش بینی … همه چیز تعریف شده … می دونی همیشه وقتی چنین راهی پیش پام گذاشته اند به چی فکر کرده ام ؟ به این که چه کیفی داره برگشتن و خلاف این رد پاها رو گرفتن … زیگزاگ زدن به چپ و راست … منحرف شدن و بیراهه رفتن … چه لذتی داره … نفس نفس زدن توی کوره راه های صعب و سخت … هیجان تجربه خطر ها … حتی دردهای ناشی از زمین خوردن ها و شکستن ها …. آخ که چه لذتی دارند این ها … در زندگیم بیشتر از هر چیزی از این جای پاها بیزارم …
#
به شدّت موافقم با شما لالهی عزیزم. آخ که آره چه کیفی داره برگشتن و خلاف این رد پاها رو گرفتن … زیگزاگ زدن به چپ و راست … منحرف شدن و بیراهه رفتن … چه لذتی داره …