نسل سوّم داستاننویسی امروز را اگر با رویای نوشتن مقایسه کنید؛ از طرح روی جلد و صفحهآرایی و عنوانبندی و تعداد صفحات و قیمت گرفته تا متن و نثر و سؤال و محتوا و … نمرهی اوّلی خیلی کمتر از دوّمی است!
بعدننوشت؛ حق با آقای یوسف علیخانی است؛ کتاب برای خواندن است نه نمره گرفتن. توضیح ایشان بر این یکی، دو سطری که من شتابزده نوشتهام کلّی حرفِ تازه دارد دربارهی مسائل کهنهای که دردهای همیشهی فرهنگ و هنر این مرز و بوم هستند. من منتقد نیستم و تنها دربارهی کتابهایی که میخوانم یکحرفهایی را مینویسم که خلاصهی آن چیزهایی است که ذهنم را مشغول کردهاند! از قضا، خوانندهی خوبی هستم و منصف! این را میفهمم که اگر نسل سوّم داستاننویسی امروز به قوّتِ رویای نوشتن نیست کمی از آن برمیگردد به همان بیتجربگیِ علیخانیِ نمیدانم بیست و چند ساله! بیشتر اوضاعِ نشر و چاپِ کتابِ ایران اسفناک است و همان ضعفِ ادبیاتِ امروز که قابل مقایسه نیست با ادبیاتِ جهان! گیرم پشتوانهی فرهنگی و ادبیِ غنیای داشته باشیم ما، امروز کلّن خراب است این اوضاع. چند درصدِ مردم ما رغبت دارند برای خواندنِ داستانهای نویسندگان هموطن؟ دلیل آن شاید همان هی خمیازه کشیدنِ من باشد وقتِ خواندنِ برخی از گفتوگوهای کتابِ مذکور بس که آن حضرتِ نویسنده حرفِ صد تا یه غاز دارد تحویلِ گفتوگوکننده و منِ بعدن خواننده میدهد! این دیگر ربطی ندارد به آن بیتجربگی! مشکلِ اصلی، اصلِ مطلب است! آقای حسن فرهنگی دُرُست میگوید که داستاننویس باید پیشروتر از فیلسوف باشد. یعنی آنجا که فلسفه میایستد، باید داستان شروع به حرکت کند. داستان، عملی کردن یک حرکت فلسفی است. اگر از این منظر به داستاننویسهای بزرگ دنیا بنگریم میبینیم که این صحبت در مورد بیشتر آنها صدق میکند. در ایران با تأسف باید گفت که …
اصلن قابل مقایسه نیست نوع نگاهِ نویسندگانِ ایرانی و خارجی در این دو کتاب … اینوریها دربارهی عمیقترین مسائل سطحیاند و آنوریها، دربارهی سطحیترین مسائل عمیق هستند!
کارگر در 08/08/05 گفت:
شما هی آپ کنید ما هی در اولین نظرتان روی تان را کم می کنیم!!!
نسل سوم را فک میکنی چرا گذاشته اند نسل سوخته.
چون ما خیلی با کلاسیم و همه چی را با همه چی ست می کنیم ببین:
نسل سوم…نسل سوخته
دیدید؟
سلام نمی کند در 08/08/05 گفت:
کم می خونم کتاب…دعا کنید به راه راست هدایت شویم…
خیاط در 08/08/05 گفت:
به نظر من که کوتاه نیا! اصل مطلب کم چیزی نیست٬ همین خانم دالاوی که غرش را اینجا زدم با همه پریشان گویی هایش(که عجیب مرا یاد تو میاندازد) با یک نخ ابریشمی و ظریف مرا میکشاند به آخر کتاب…بی هیچ خمیازه ای!