پنجشنبه – ۲۵ / تیرماه / ۱۳۸۸
ساعت یک ربع به چهارِ صبح، وقتِ عزیمت بود. کمی زودتر رسیدم من. یکی، دو نفر ایستاده بودند توی چمن، آن وسطهای میدان هفتتیر، سلام و علیک و ما هم ایستادیم. دقایقی چند گذشت تا زهرا هم رسید و کمکم باقی اعضای گروه و موتور حرکت؛ یک بچّه اتوبوس سبز. سوار شدیم با سلام و صلوات.
من و زهرا نشسته بودیم آن صندلی عقب، یکی قبل از ردیفِ بوفه. حواسام نبود به مدّتی که طول کشید تا خارج شدن از تهران و رسیدن به عوارضی قم که اتوبوس توقّف کرد. مشغولِ کیک و شیرکاکائوخوری بودم از شدّت گرسنگی و حتّا الان یادم نیست توقّف برای نماز صبح قبل از عوارضی بود یا بعد از عوارضی و اینکه چرا در عوارضی متوقّف شدیم؟ تقصیر یک سوسک بود. بعله.
«هاله» هنوز نرسیده بود. تلفن زده بود که من در راه هستم. کمی صبر پلیز و دستآخر، موفّق شد در عوراضی، خودش را به گروه برساند. نه اینکه خواب مانده باشد طفلک، گویا در همآن ساعات اوّلیّهی صبح یک فقره سوسک شبیخون زده بود به خانهی ایشون و ایشون و خانواده در عزم بودند برای ناکارکردن سوسکیِ حیوونکی و همین موجب تأخیر بود و تقصیر.
القصه، دوباره حرکتمند شدیم. آقای چیلیک تشریف آوردند در صحن اتوبوس، شروع کردند به دُرافشانیهای پُرمحبّت به مثابهی خوشآمدگویی و در ادامه، شرحِ مقدماتی گزارش سفر و اینکه چه باید کرد؟ در ضمن صحبتهاشون هم، «محمّدرضا» تعیین شد برای توضیح دادن و توزیع کردن بستههای فرهنگیِ تور.
بستهی فرهنگی چی بود؟ یک چیزِ خوبِ جالبِ بامزهای {که من همالان متوجّه شدم که بستهی خودم را در اتوبوس جا گذاشتهام و متأثر شدم. بگذریم و اجازه بدید بگم چی بود محض داغِ دلتازهکُنی} یک کارت پستال خوشگل که با عکسهایی زیبا از (اسمشون یادم نمیآد) مزیّن شده بود با موضوع طبیعت ایران + خودکار منقش به آرم و نشانِ پایگاه عکاسی چیلیک + بروشور و یک قطعه کارت کوچک که فال حافظ بود امّا نه فالِ ما بلکه فالِ یکی دیگه از بچّههای گروه که اسماش در یکی از صفحههای بروشور آمده و تیک خورده است. اوّل بگذارید بروشور رو توضیح بدم؛ صفحهی اوّل بروشور نوشته است؛ “«پایگاه عکاسی چیلیک برگزار میکند: دهمین تور عکاسی چیلیک به مقصد تفرش” یعنی ما عنان و اختیار داده بودیم دستِ آقای چیلیک و هیأتِ همراه که تشریفِ ما را ببرند تا تفرش. صفحهی دوّم بروشور مفتخر بود که نام و فامیلِ مای اعضای گروه را در خود داشته باشد؛ همهی سی نفری که عازم شده بودیم منهای چهار غایب از جمع. در ادامه، صفحههای دوّم و سوّم بروشور اطلاعاتی بود دربارهی مقصد. یعنی شهرستان تفرش (Tafresh) که چی هست و کجا قرار دارد و نامدارنِ آن چه کسانی هستند؟ و آثار باستانی و زیارتی و دیدنی و مناطق مستعد عکاسی آن و الی کلّی حرف و حدیثِ دیگر.
بعد از این دو صفحه، دو صفحهی آخر بروشور یکی فرم نظرخواهی بود و دیگری، معرّفی “ترین”های سفر از لحاظ خوشسفرترین، خوشاخلاقترین، دلسوزترین، تنبلترین، شکموترین، خلّاقترین، عکاسترین و غیره از نظر اعضای گروه.
در ادامه، «شهرزاد» نیز به عنوان مسئول جمعآوری فرمهای نظرخواهی و ترینها شد تا وقتِ بازگشت و آقای چیلیک از یکی یکی بچّههای گروه به شکل درهم خواست تا خودشان را معرّفی کنند از اسم و فامیل و سن و تحصیلات و شغل و سوابق عکاسی و … باقی دوستان هم اگر سؤالی داشتند، از فردِ مورد معرّفی واقعشده میپرسیدند.
اعضای گروه مجموعهای از افراد متمایز با ویژگیهای سنّی و شغلی و غیرهی مختلف بودند با یک انگیزهی مشترک؛ عکاسی. منهای من و «فریبا» که دوربین هم نداشتیم حتّا. کوچکترین عضو گروه، «پرستو» بود و بزرگترین «طاهره» و پدیدهی بانمکِ سفر «ایمان» ملقب به «محمّد» که در وقتِ معرّفیِ گروه با انرژی خوبی که داشت، شور و فاز میداد.
و بعد، نمیدانم ادارهی بخشداریِ کجای تفرش بود که ما جلوی درگاهی آن جلوس فرمودیم برای صرف صبحانهای که پیشتر وعده داده بودند. البته در اینجای سفر، خانوم چیلیک ناخوشاحوال بودند و به درمانگاه اعزام شدند و در ادامه توجّه شما را جلب میکنم به ماجراهای پزشکی و درمانی و اینکه آن وقتِ صبح که دیگرساعت هفت بود، دکتر نبود و داروخانهی درمانگاه تعطیل بود، چونکه خصوصی بود و … مسائلی از ایندست.
در حین مراسمِ لذیذ صبحانه، آقای چیلیک از برپایی نمایشگاه از آثار منتخب همسفران خبر دادند + اینکه از اعضای گروه خواستند لحظههای ماورای پشت صحنهی سفر را هم ثبت کنند برای ارائهی گزارش تصویری.
طبق برنامه، اوّلیّن توقّفگاه برای عکاسی روستای «پوگرد» بود که بیشتر از باغهای سرسبز آن، بافتِ عجیب و مسائل اجتماعی و شرایط نامناسبِ زندگی روستائیان آن جلب توجّه میکرد. قرار بر این بود که یکساعت در اینجا گردش کنیم و در موعدِ مقرر همگی به اتوبوس برگردند و کسی دیرتر از آن ساعت نیاید که اگر آمد دیگر نیامد چون اتوبوس رِأس ساعت حرکت میکند. که همین هم شد و دو نفر، «شهرزاد» و «بهنام» جا گذاشته شدند و ما حرکت کردیم به سمت امامزاده محمّد (ع). بنای امامزاده در حال بازسازی و مرمّت بود که قدمت آن بازمیگردد به وقتی در زمان صفوی. تزئینات گنبد فوقالعاده بود. ضمن اینکه تجهیزات مهندسی برای محاسبههای هندسی و ساخت و ساز کاشیها و … هم در جوار امامزاده قرار داشت که به شکل قطاعی از گنبد بود، فلزی و در اندازههای واقعی و به نظر ما برای نمونهبرداری بود انگار.
از اینجای سفر، یک نفر آقای مهندس خوشتیپ به همراه دخترشان، نیز با وسیلهی نقلیهی شخصی خودشان گروه را همراهی میکردند به عنوان بلد و مطلّع شهر. ایشان اهل تفرش بودند با شباهت بیاندازه به آقای «میرحسین موسوی»! در حد اینکه ما متحیّر بودیم.
بعدتر، به دیدار دکتر محمود حسابی نائل آمدیم در آرامگاه ایشان و پارک حکیم نظامی تفرش که به عرض میرساند اصل و نسب آقای نظامی هم به منطقهای برمیگردد به نام «طاد» از توابع «تفرش» و در اینجا، به زیارت بقعهی امامزاده مهدی ابوالعلی (ع) نیز مشرّف شدیم که ایشان از نوادگان امام جعفرصادق (ع) هستند. ساختمان بنا در دورهی ایلخانی ساخته شده است و در پیرامون این امامزاده افسانهای رایج است در فرهنگ شفاهی مردم دربارهی گربهای که کلید به گردن دارد و محافظت میکند از امامزاده و اینکه یک فقره مجسمهی آناهیتای باستانی نیز از اینجا کشف و به سرقت رفته است.
از پدیدههای جالب در این پارک دو حوضچه با آب نارنجی بود که زهرا گفت چشمهی گوگرد است انگاری + چشمهی آب معدنی گرو.
تکیه و مسجد ششناو و مسجد جامع تفرش از جمله مکانهای دیگر بازدیدی بودند و در همینجا نیز اتراق نمودیم محض ناهار و نماز و استراحت. تکیه محل برگزاری مراسم عاشورا و تعزیه و … است با ساختمانی که ستون و سقف آن را با تیر و تنههای درختان ساخته شده است و در کنار آن مسجدی صمیمی که حس خوبی داشت. چنار غولپیکر جلوی یکی از ورودیهای تکیه نیز از عظمتهای حیرتآوری بود که اگر گذرتان به تفرش افتاد، توجّهتان را جلب کنید به آن، جلالخالق!
در آخرین ساعاتِ حضور در تفرش، به مناسبت همزمانی این تور با تولّد «پرستو» به بستنی میهمان شدیم و پس از خداحافظی با آقای مهندسِ خوشتیپ عازم تهران شدیم.
ناگفته نماند، پیش از خداحافظی، به مکانی نیز رفتیم که گویا باقیماندهی یک قلعهای بود در قدیم. امّا از آنجایی که ما خسته بودیم و خوابمان میآمد و هوا گرم بود و حالِ حسابی نداشتیم، ترجیح دادیم روی سکّویی در پایین تپّه بنشینیم با زهرا و مجید و مینا و محمّد و امیر و الهام و خانوم چیلیک و …. و گروه بالاروندگان را نظارت کنیم و بگوییم: بهبه! چه حوصلهای!
در بازگشت، خسته بودیم و گرمازده و آقای رانندهی اتوبوس آهنگهای دلآزارِ دپرس میگذاشت و کولر روشن نمیکرد و ما خوابآلوده بودیم و در چرت تا «بهنام» به صحن اتوبوس آمد به عنوان یک عکاس خبری دربارهی عکاسی از سانحهی سقوط هواپیما در قزوین گفت و روزهای انتخابات و روزهای پس از آن و حادثههایی که در راهپیماییها پیش آمد و مابقی و بعدتر، آقای چیلیک و «مهدی» تریبون را به دست گرفتند و مراسم معرّفی و اهدای جوایز «ترین»های تور برگزار شد.
بهزاد به عنوان خوشسفرترین، طاهره به عنوان دلسوزترین، مینا به عنوان خوشاخلاقترین، بهنام به عنوان خلّاقترین، هاله به عنوان تنبلترین، اصلان به عنوان خوشخوابترین، مجید به عنوان عکاسترین و ایمان ملقّب به محمّد به عنوان بانمکترین برگزیده شدند. من به نوبهی خودم از محمّد خیلی متشکّرم بس که مزه ریخت و شاد بود و حوصله داشت و ما رو هم حسابی به خنده انداخت تا عنوان خوشخندهترین از آنِ خودمان شد. بعله.
از جمله مراسم خوب در پایان نیز، دفنوازیِ امیر بود در اتوبوس که با وجود گرمای زیاد و حرکتهای بسیارِ اتوبوس، عالی بود.
و اینکه، در نهایت، کمی مانده به غروب آفتاب، در میدان هفتتیر بودیم و مشغول تقدیر و تشکّر از همگی و اینکه چه خوب بود و کی فکرشو میکرد اینهمه خوش بگذرد و بهبه چه دوستانی و خدانگهدار تا تور بعدی و … و امّا از مهمترین بخشهای این تور، جستن دو نفر همشهری بود که دلشاد شدیم. مجید هم لطف کرد و ما سه نفر به علاوهی زهرا را (تا یکجاهایی که در مسیر بود) با ماشیناش رساند. فاصلهی کذایی تهران تا کرج هم عینهو برق و باد گذشت بس که مصاحبت با طاهره و بهزاد عالی بود.
در پایان، به اطلاع میرساند آخرینباری که از حدود استان تهران خارج شدم، شش ماه قبلتر بود و سفر به تفرش یکی از خوبترین و لازمترین اتّفاقهایی بود که باید برای من میافتاد محض کمی تجدید قوا و تغییر روحیه و ابدن تصوّر نمیکردم سفر گروهی اینهمه مفرّح جان و روحِ آدم باشد امّا، اینقدر کیفور شدهام که روزشماری میکنم تا آقای چیلیک برنامهی آیندهی پایگاه را اعلام کنند که به احتمال قوی سفر به قلعه رودخان (Rud-khan castle) خواهد بود.
مسعود در 09/07/17 گفت:
من بچه همون روستای پوگرد هستم میشه بگی منظورت از”بافتِ عجیب و مسئل اجتماعی و شرایط نامناسبِ زندگی روستائیان ” چیه؟ منظورتو نفهمیدم یه روستای زیبا با طبیعتی مثال زدنی و آدمای معمولی و شرایط مناسب زندگی وکشاورزای زحمتکش وآدمای خوب اما شما یه جوری حرف زدی که انگار رفتی تو یه روستای قبیله ای تو قلب آفریقا با مردمی آدمخور متاسفم براتون حس ناسیونالیستی ندارم اما چون اونجارو میشناسم اینجوری گفتم.
چهار ستاره مانده به صبح در 09/07/17 گفت:
دوست عزیز، سلام، منظور من این بود که رفتم تو “یه روستای قبیلهای تو قلب آفریقا”؟ خدا به دور. اگه همچین تصوّری ایجاد شده توی ذهنتون. من معذرت میخوام.
نوشتهام “بیشتر از باغهای سرسبز آن، بافتِ عجیب و مسائل اجتماعی و شرایط نامناسبِ زندگی روستائیان آن جلب توجّه میکرد.” یعنی، باغ و طبیعت خوبی داشت که شما هم اشاره کردهاید به زیبایی آن. تا اینجا همسلیقهایم. بافت عجیب و مسائل اجتماعی معنای منفی دارد آیا؟ شرایط نامناسب زندگی امّا بود. این عیبی نیست که متوجّهی ساکنان آنجا باشد که مردمی بس مهربان و شریف دارد. مهماننوازیشان نمکگیر کرده است ما را. امّا منظور من راه بود مثلن، معابر و غیره که خیال نمیکنم خوب باشد. به نظر من سخت بود و پردردسر و اشکال آن متوجهی مسئولان است تا روستا را به وسایل و امکانات رفاهی مجهز کنند.
مسعود در 09/07/17 گفت:
دوست عزیزم سلام اول از اینکه جوابمو دادی ممنونم دوم راجع به آشفتگی معابر و کثیفی کوچههای روستا کاملا حق با شماست چه گازرسانی به پوگرد مزید بر علت شده که امیدوارم هرچه زودتر این مشکل بر طرف شود سوما از حسن نیت شما نسبت به اهالی فوجرد(پوگرد) کمال تشکر را دارم امیدوارم باز هم به روستای زیبای ما تشریف بیاورید با دوستان قدمتون روی چشم معذرت میخوام اگه برداشتی بدی کردم از حرفهای شما به خدای بزرگ میسپارمتون شاد زی مهرافزون
چهار ستاره مانده به صبح در 09/07/17 گفت:
خواهش میکنم. ممنون هستم از محبّت شما و خوشحالم که سوءتفاهم پیش آمده برطرف شد. همیشه شاد باشین و سلامت و اگر فرصت و امکانی بود ما هم خوشحال میشیم از دیدار دوبارهی روستای شما. در پناه خدا
ارزو در 09/07/17 گفت:
سفرنامه روان و دلنشینی بود قلم ساده و روان تبریک میگم همراهتون بودم
kelara در 09/07/19 گفت:
salam … omidvaram khob bashin rohya khanom…bebakhshid man chand roze ghabl ye linke az site ax tooye in sotone daste raste shoma didam )yadam nemiad kodom ghesmaesh( alan har chi migardam nist .linkesh karde bodid ba name photo … zamineye site ham meshki bod…
mishe khahesh konam dobare addressesh ro begzarin?
چهار ستاره مانده به صبح در 09/07/19 گفت:
سلام دوست خوبام. ممنونم از محبّت شما. من هم امیدوارم خوب و سلامت باشین.
آیا منظورتون اینجاست؟
http://fourstar.tumblr.com/
یادمان در 09/07/19 گفت:
سلام ستاره صبح
سلام چندمین ستاره مانده به صبح
سلام چهارمین چشمک ستاره در دل شب
سلام
از خوندن این سفرنامه تصویری و دلنشین کلی انرژی گرفتم و هر لحظه دوست داشتم که ای کاش می شد تا باهات می بودم
خوب و خوش و سلامت و مسافر باشی ستاره چشمک زن
بدرخش تا همیشه که درخشش تو زندگی سیاه آسمان امید ها است…
بهزاد در 09/07/21 گفت:
سلام
طراحی سایتت بی نهایت زیباست و با نمک مثل صاحبش
قلم روان و جذابی داری من هم سالی یک بار که می نویسم تقریبا همینطوریاست
(کلاسو حال کردی برا خودم گذاشتم ؟!)
قرار بود بایمیلی و عکس بگیری و … قدیم خیاطا رو می گفتن بد قولن یعنی وبلاگ نویسا هم …؟
چهار ستاره مانده به صبح در 09/07/21 گفت:
سلام
شما کوجا؟ اینجا کوجا؟ راه گم کردین آیا؟ ما که در کلاس شما شک نکردیم آقا. ولی اینا که گفتین دربارهی ما، خیلی خوشمان آمد. مرسی 🙂 مرحمت شما کم نشود
دربارهی ایمیل و اینا، نهکه من خیلی خجالتیام روم نشد ازتون بخوام برام بفرستین 🙂 ما هم ژن خیاطی داریم توی وجودمون منتها … اوّل، عذر. دوّم، به روی چشم