مسعود کیمیایی؛ من ادبیات را با کتاب شبی یک ریال شروع کردم به خواندن و جای دیگری از ذهن و تن من نشست. ولی در مورد فیلم وضعیت فرق میکرد؛ ما میرفتیم کوچه ملی و لالهزار فیلم ببینیم، میرفتیم ردیف اول مینشستیم و اگر میخواستیم فیلم را یکبار دیگر ببینیم باید یک بلیت دیگر میخریدیم، آن روزها تلویزیون و ویدئو نبود. عکس که حرکت میکرد باید پول میدادی تا دوباره ببینیاش، از خودم میپرسیدم چرا آنها اینجورند و ما اینجور نیستیم، چرا خیابانهایشان اینطوری است، چرا تاکسیهایشان آنطوری. چرا آدمهایش مثل ماها که شب عید همدیگر را میبوسیم همدیگر را نمیبوسند، چرا ما خجالتی هستیم و آنها نه. اینطوری عکس میدیدیم. بعد ادبیات به جان ما نشست. چیزی که در کودکی و جوانی به جان آدم بنشیند تا آخر عمر آدم را رها نمیکند. این چیزها، هم سخت کنار گذاشته میشود و هم سخت به پایان میرسد. خب این اتفاق با سینما نیفتاد اما شوق نوشتن از کودکی در من بود.
افتادهام به خودآزاری. از باقی جسدهای شیشهای چند فصل ِ کم مانده، به قدر ۱۰۰ صفحه. نمیتوانم کار دیگری بکنم، میخوانم و خسته که میشوم، میخوابم. توی خواب، هولدرلین میشود علیخان وقار سلطانی، من هم طلعتام. رنج و غمِ عشق بهکنار، هی کودتا میشود توی خوابام و مردم شعار میدهند: مردهباد، زنده باد. میرویم کافه نادری، جهان پُر شده از صدای تلویزیون ایران که خبر از دادگاه مصدق میدهد و باقیقضایا. گارسون سفارش ما را چیده روی میز؛ قهوه با کیکشکلاتی. هولدرلین خیره مانده به صفحهی تلویزیون که میپرسم: مرا از مصدق بیشتر دوست داری. نه؟ و خوابام پُر میشود از یک جواب.
عکس از ساتیار امامی
کاریکاتور از فرشاد آلخمیس