این روزها، به نامِ کتاب و کتابخوانی میگذرد. یک فرغون کتاب خالی کردهام روی زمین که فوری باید بخوانم. اینجا کوچک است و روی قفسههایم دیگر جای خالی ندارم. هر قفسه، سه برابر ظرفیتِ خودش کتاب دارد. کتابهای روی زمین هم شدهاند پنجتا ستون که البته، ارتفاعشان به سقف نرسیده هنوز. محدودیّتِ جا که جلودارم نیست، ولی گرانیِ کتاب دارد اثر خودش را میگذارد. خریدم کمتر شده است. کتاب هم کمتر میخوانم. اگر میپرسید چرا، باید ارجاعتان بدهم به هوای بارانی و دلِ تنگ و حوصلهی کم. برای همین است که وبلاگ هم کمتر مینویسم و البته، حضور بچّه را نادیده نگیریم. روزی دو نوبت، صبح و شب، باید کارتون Rio را نگاه کنیم. برنامهی کتابخوانیاش به کنار، گاهی مجبورم نقش بچّه را بازی کنم تا او بابایم شود و گاهی هم که او گرگ است، من باید حبّهی انگول باشم تا بخوردم، هامهام. بله، اینجوری است که دیگر نیمی از عمرم در شبانهروز صرفِ خواندن کتاب نمیشود.
تازگی، کتابِ لاغری را خواندم از ناتالی سویچ کارلسون؛ خانوادهی زیرپُل. داستانِ بدی نبود، ولی نمیتوانم بگویم آن را دوست داشتم و بنویسم بهبه و چهچه ازش. نه. حتا نمیتوانم آن را به شما پیشنهاد کنم که بخوانید. بهنظر من، واجب است که ما هم بعضی از کتابهایی را که برای کودکان و نوجوانان چاپ میشود حتمن بخوانیم. البته این کتاب را نمیگویم. خودم هم به خاطر خانومِ ترقّی بود که آن را خریدم. میپرسید چهطور؟ آخر، گلی ترقّی مترجمِ داستانِ خانوادهی زیرپُل است. چه میدانم. شاید شما هم به خاطر او بخواهید کتاب را بخوانید. گفتم که داستانِ خانم سویچ کارلسون اصلن بد نیست، ولی خوب و ویژه هم نیست. بعدن، دربارهاش مینویسم، الان میخواهم فقط نمایی از اوضاع کتابخوانیام را ترسیم کنم.
خانوادهی زیر پل و آئورا آخرین کتابهایی هستند که برای خودم خریدهام، پانزده، شانزده روزِ قبل. رفته بودم توی کتابفروشی که اعتماد نوشتهی آریل دورفمن را بخرم، ولی هر چی لابهلای کتابها گشتم آن را پیدا نکردم. عجله هم داشتم، پس دو کتابِ نامبرده را خریدم و برگشتم خانه. خانوادهی زیرپُل را در راه خواندم. معمولن توی تاکسی کتاب میخوانم. هر بار که بیایم تهران و برگردم دستکم یک کتابِ کمورق را خواندهام. در همهی فضاهای خالی که منتظر تاکسی، مترو یا دوستهایم هستم کتاب میخوانم. در خانه، دوست دارم جلوی بخاری بنشینم و پتوپیچ کتاب بخوانم. البته، بازدهیام کمتر میشود. برای اینکه گرما خوابم میکند. آئورا را هنوز نخواندهام و امّا، اعتماد …
محمّدرضا عبدالملکیان پیشنهاد داده بود که ملّت، روز بیست و چهارم آبان به کسانی که دوستشان دارند کتاب هدیه بدهند. اوّلبار، زهره بود که این پیشنهاد را در فیسبوق برایم نوشت. بعد، هم پیامکِ آقای عبدالملکیان رسید که فلان و بیسار. با خودم گفتم وه، حالا برای کی کتاب بخرم که زهره گفت میخواهد برایم کتاب بخرد و بفرستد. نشانی خواست و من تعارف کردم و او اصرار و آخرش، تسلیم شدم. فکر کردم من هم برایش کتاب میفرستم. البته، فقط فکر کردم. چون هنوز از خانه بیرون نرفتهام. منتهی، زهره کارِ خودش را کرد و هدیهاش رسید، دیروز.
باورتان میشود؟ برایم اعتماد را خریده بود. رسمن هاج و واج بودم. تازه، بیست و سوم آبان روز تولّد عبدالله کوثری هم بود. مترجمِ کتاب را میگویم. مدّتهای زیادی بود که برایم اتّفاقهای اینجوری نیفتاده بود. الان، خیلی حالِ خوبی دارم، شاکرطور. از کائنات مچکرم و از زهره، زیااااد. البته، در چند ماه گذشته، چند کتابِ دیگر هم هدیه گرفتهام. مثلن ….
روزی که به جلسهی دیدار با عباس صفاری رفته بودم، دوستِ مجازیام، بیتا، را دیده بودم. ها. دربارهاش نوشته بودم. بیتا دو کتابِ شعر بهم هدیه داده بود؛ افلاطونی که هندسه نمیدانست + کشیدن گاری شاهانه. این دو کتاب، شعرهای ابوالقاسم تقوایی هستند که قبلن چند شعر (این و این و این) از او را در چهار ستاره مانده به صبح خواندهاید.
در جلسهی رونمایی از مجموعهی فرهنگ و تمدن ایرانی هم یک کتابِ شعر دیگر از آزاده هدیه گرفتم؛ چند ورقه مه که شعرهای رضا جمالی است.
میپرسید در جشن لاکپشت پرنده چی؟ سارا برایم کتاب آورده بود، ولی کتاب تست و کنکور بود. البته، یادم آمد. خودم برای خودم کتاب خریده بودم؛ دردسر ساز! نوشتهی بن میکائلسن. شنیدهام کتاب محشری است. برای همین، برای سارا هم خریده بودم. دیگر؟
فرصت کنم حتمن یادداشتِ مفصلی دربارهی کتاب و کتابخوانی برای بچههای زیر دو سال مینویسم. بدجوری حسِ متخصص امر دارم. باید دربارهاش حرف بزنم.
دکتر کتابفروش در 12/11/15 گفت:
متن رو که خوندم میخواستم نظر بدم ولی وسوسه شدم که پست قبلی رو هم بخونم و بعد بیام اینجا. حالا هم که اومد بالا یادم نمیاد چی میخواستم بگم!!!
یادم اومد…. میخواستم بگم که قدیم ترها یکی از دلچسب ترین تجربه های خریدن کتاب… پیدا کردن کتاب لابلای کتابهای دست دوم بود چیزی که در حال حاضر تبدیل شده به یکی از لازمه های هر کتابخونی!! البته این رو هم اضافه کنم که شیرین ترین بخش مسئله مزبور در این خلاصه میشه که شما کتابی رو بس نفیس به ثمن “عمو زنجیرباف” و “حسنی نگو بلا بگو” بخرید!
البته من الآن هرچی فکر میکنم نمی فهمم که این نظر من به کجای پست شما میخورده که به ذهن من رسیده!
دوره دوره بدی نیستا آدماش عوض شدن…! 🙂
پرگیا در 12/11/16 گفت:
سلام
خوش به حالتان .کتاب های فوئنتس عالی ست . آئورا از کتاب هایی ست که بسیار دوست دارم .هنوز اعتماد را نخوانده م .چند ورق مه هم فوق العاده زیباست .بارها این کتاب را خوانده ام …وسوسه شدم اعتماد را بگیرم وبخوانم
سمانه در 12/11/18 گفت:
از بین اینها دردسر ساز را خوانده ام. خود خانم علیپور هم بهم هدیه داده! محض دلسوزی گفتم :دی
Bita در 12/11/18 گفت:
اگر احیاناً بنده هم یکی از همین بچههایی هستم که شما ازشون مچکری، باید عرض کنم که آشنایی با شما افتخار بزرگ ماست خانم عزیز. 🙂
شاد و برقرار باشی و زندگی به کامت خوش.